با سلام و عرض ادب
میخوام باهاتون بی تعارف حرف بزنم و ازتون راهنمایی بخوام
دختری 22 ساله ساکن مناطق جنوب تهران هستم و ترم آخر از یه دانشگاه نسبتا خوب دولتی شهرستان. دختر همیشه شاد و در واقع فوق العاده شاد و شیطونی هستم که به زعم دوستان دوست داشتنی ام و همه بشدت به من وابسته هستن. از پدر و مادر و خواهرانم تا دوستای دانشگاه و حتی خانواده هاشون که من رو همیشه مورد لطف خودشون قرار دادن. هیچ وقت خودم رو با شرایطی که دارم کوچک نشون نمیدم و همیشه طوری بودم و تیپ زدم که هیچکس حتی نزدیکترین دوستانم فکر میکنن من دیگه ته همه چی ام.
البته این لطف خدا و شهداست که اینطوری شده. خدا رو شکر. دختر تو دار و راز نگه داری بودم تو زندگیم. وقتی نظرات افراد مختلف رو دیدم گفتم بیام تو این وبلاگ و باهاتون کمی درد و دل کنم البه این اولین باره که دارم اینکارو میکنم.دو خواهر بزرگتر از خودم با فاصله سنی تقریبا یکسال دارم که هر سه دانشجوییم و در واقع مجردیم.
خانواده معمولی ( و در واقع خیلی معمولی ) دارم. پدرم از چند سال پیش که تصادف کرد و یک سری مشکلات اعصابی که از قبل داشت باعث شد اوضاع زندگی ما وخیم بشه. با وجود تمامی مشکلات مادی که تو این چند سال برامون بوجود اومد صبر کردم و درسم رو خوندم. جلوتر از خواهرام دانشگاه دولتی قبول شدم و اون ها رو هم تشویق کردم که خوشبختانه 1 سال بعد از من اون ها هم قبول شدن،
دختر معمولی با حجاب معمولی بودم ولی وقتی وارد فضای دانشگاه شدم 180 درجه فرق کردم. از روز اول چادر و حجاب کامل رو انتخاب کردم. اعتقاداتم رو قوی تر کردم. حس میکنم خواست خدا بود که تو یک شهر راه دور درسم رو ادامه بدم و به نقاط قوت وضعفم در تنهایی پی ببرم و تا حدود زیادی عوض شدم. دوستان زیادی پیدا کردم و ارتباطات گسترده و من باب همین قضیه وبا معرفی دوستان عزیزم خواستگارهای متعددی.
قیافه ی معمولی دارم اما سبک صحبت کردنم جوری هست که هر کسی با من حرف میزنه تصور میکنه من از خانواده خیلی فرهنگی و سطح بالایی هستم در صورتی که پدر و مادر من هیچکدام سواد ندارند و البته افتخار میکنم به این قضیه چون میتونم بگم با وجود همچین شرایط سختی و با مشکلات متعددی که در فامیل داریم به قول بعضیا بارسلون فامیل شدم تو قبول شدن تو دانشگاه و انتخاب حجاب برتر.
با این شرایط. عاشق پدر ومادرم هستم.هرچی دارم و هر موفقیت و یا محبوبیتی رو میدونم که از دعای پدر و مادرم مخصوصا مادرم که شبانه روز من رو دعا میکنه دارم.
به خاطر اومدنم به دانشگاه خیلی زودتر از خواهرانم متوجه یکسری مسایل و موضوعات شدم و در واقع خیلی رشد کردم. با دیدن دوستانم که خیلی زود ازدواج کردند دلم میخواست من هم ازدواج کنم اما میدونم که خواهرانم راضی نیستن البته خودم هم راضی نیستم. خواستگارهایی که بسراغم میان اغلب یا خیلی سطح بالا هستن (مثلا یکی از اساتید دانشگاه بنده رو برای یکی از برادرانشون معرفی کردن خیلی خانواده خوبی دارن اما ما در سطح اونا نیستیم به هیچ عنوان،خانواده ی اونها همه هیئت علمی هستن در صورتی که من.....)
یا خیلی معمولی.سطح بالایی ها تصور میکنن من خانواده آنچنانی دارم که اصلا اینطور نیست ومعمولی ها هم از جهت فکری و یا عقیدتی متاسفانه با من سازگار نیستن.از طرف دیگه شرایط مالی معمولی وسن های بهم نزدیک من وخواهرانم برای ازدواج به من این اجازه رو نمیده که بخام زیاد به ازدواج فکرکنم.پدرومادر وخواهرانم توقع دارند که من برم سرکار خودم هم دوست دارم که به سرکار برم اما نه هر کاری وا ون هم نه تا ابد.مشکل اصلی من اینه که من باید چیکارکنم؟منتظر خواهرانم باشم که ازدواج کنن؟برم سرکار وشرایط خانواده رو بهترکنم؟ میدونم کاری که میخام انتخاب کنم از لحاظ روحی اصلا با من اوکی نیست.وپیداکردن شغل مرتبط با رشته ام برام بسیار سخته.
به خواستگارهای معمولی تن بدم وقید اعتقاداتم رو بزنم؟
خیلی بده آدم تو زندگی پشتوانه ی محکمی مثل پدرش ضعیف باشه و شغلشو از دست داده باشه و نتونه تو رو که خیلی بهش نیاز داری درک کنه...همه بخان بهش زور بگن .....بازم خداروشکر میکنم که با این شرایط به موفقیت های خوبی دست پیدا کردم.
به درگاه خدا همیشه شکر کردم و نا امید هم نشدم به هیچ وجه.
جون حس میکنم هنر اینه که تو شرایط سخت بتونی خودتو حفظ کنی وبا شرایط کنار بیای و به موفقیت برسی.... وگرنه تو شرایط رفاه کامل و خیلی چیزای دیگه که همه میتوننن...
به درگاه خدا جز دعا و صبر چیز دیگه ای ندارم که بتونم انجام بدم.
به امید روزی که همه بتونن از پس مشکلاتشون بربیان ...
علی علی
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۱۰۶۱ بازدید توسط ۸۹۵ نفر
- چهارشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۴ - ۱۶:۴۹