سلام به همه ی خانواده برتری های عزیز. امیدوارم حال تون خوب باشه.
امشب یه دفعه دلم هوای اینجا رو کرد. جایی که می تونی بدون ترس از قضاوت شدن حرف بزنی جایی که همیشه افرادی برای کمک کردن بهت آماده هستند, آدمهای ناشناس و مهربونی که دل شون اندازهی دریاست...
دلم می خواد بنویسم دلم می خواد حرف بزنم و تمام درد دل هام رو فریاد بزنم. حرفهایی که شاید نزدیک ترین آدمهای زندگیم ازش بی خبرن.
آدمهای سرخوشی که فکر می کنن زندگی خوردن و راه رفتن و هر روز صبح بیدار شدن و شب خوابیدنه ولی من چیز فراتری می خوام، من می خوام پرواز کنم می خوام اوج بگیرم و تا بی نهایت پیش برم بلکه بتونم به مردمم خدمت کنم امّا افسوس که پر و بالم شکسته.
نمی دونم تا حالا شده به خاطر چیزی که تو به وجود اومدنش هیچ نقشی نداشتین به در بسته بخورین و ... نه ... بشنوین؟
من آلبینو هستم. آلبینو یعنی کسی که به خاطر نقص ژنتیکی توی بدنش رنگدانه تولید نمی شه برای همین پوست سفید و موی روشنی داره، البینو ها از بینایی کمی برخوردارن چشم و پوست شون هم در مقابل نور افتاب خیلی حساسه.
تا اینجا از خدا شکایتی نکردم... امّا وقتی که بهم گفتن به خاطر مشکل بیناییت نمی تونی توی رشتهی مورد علاقه ت تحصیل کنی... برای اولین بار تو زندگی از خودم پرسیدم چرا؟ چرا من؟
و مگه میشه شکستن دل آدمها رو باور نداشت وقتی که صدای خرد شدن قلبت رو به وضوح میشنوی؟
شاید بگید حالا فوقش فقط ی ضعف بیناییه. درسته. خدا رو شکر مشکل خاصی ندارم که بخوام به بحران بخورم زندگیم عادیه مثل بقیهی آدمها ... ولی وقتی بواسطه ی همین مشکل به ظاهر پیش پا افتاده حق نداشته باشی دنبال علاقه ت بری وقتی به خاطر ظاهر متفاوتت توی جامعه پذیرش نشی...
من خودم با قیافه م کنار اومدم ولی بعضی از مردم...مسخره ست. نه؟
اون لحظهای که نه شنیدم هزار تا سوال توی ذهنم بوجود اومد یعنی من به چه جرمی مجازات شدم؟ تاوان کدوم اشتباهم رو دارم پس میدم؟ تاوان کم بیناییم رو؟ تاوان آلبینو بودنم رو؟ یا شایدم تاوان بدنیا اومدنم رو؟! چرا نباید دنبال علاقه م برم؟ چرا رشته به مورد علاقهی من برای من ی رویای دست نیافتنیه در حالی که خیلی از دانشجو ها دارن اون رشته رو می خونن؟
چرا به خاطر مشکلی که کوچکترین نقشی توی به وجود اومدنش نداشتم محکومم به اینکه رشتهی روانشناسی رو بخونم؟ (با احترام به تمام روان شناسان عزیر) من نمی گم این رشته بده نمی گم آدمش نیستم اتفاقاً خوشبختانه یا بدبختانه هم رشتهی خوبیه هم به روحیه ی من می خوره ولی ... نمی خوام خودم رو گول بزنم... دوستش ندارم...
دلم می خواست برم مامایی بخونم. کلاً از شغل های بیمارستانی خوشم میاد. مخصوصاً اینکه با دستای خودت یه بچه رو یه موجود پاک کوچولو رو به آغوش مادرش بسپاری
و بدترین چیز توی دنیا اینه که علاقه و استعدادت با هم هماهنگ نباشن، و این جاست که غم توی دلت ته نشین میشه و تا بخوای فراموشش کنی با کوچکترین چیزی دوباره یادت میاد و هالهای از غم مثل یه وجود سرد و بیگانه دلت رو احاطه می کنه.
و چه چیز خوبیه این نوشتن! که پرده از حرف های پوسیده ی قلبت بر می داره و قلبت رو پاک می کنه
صاف و روشن! مثل اینه! و به روشنی قطرههای اشکی که سکوت شون پر از حرفه...
← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۱۴۵۷ بازدید توسط ۱۱۰۶ نفر
- دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱ - ۱۳:۵۶