سلام دوستان عزیز
خواهش میکنم برای من و امثال من دعا کنید
از خانواده ام متنفرم در حد مرگ
فقط دلم برای مادر بیچاره ام میسوزه که چقد زحمت کشید و سوخت و عین شمع آب شد...
پدرم فوق العاده آدم ساده که با بی تدبیری هاش زندگی هممون را به باد فنا داد، ازش خیلی بدم میاد خیلی و بماند که مادرم همیشه از ظلم هایی که در حقش کرده برام گفته که با کارهایی که ازش دیدم خیلی ازش بدم میاد، نه هیچ وقت خرجمون کرد نه برای زندگی مون مایه ای گذاشت فقط تا تونست پولشو به این و اون قرض داد که یه موقع بقیه نگن بده ...
حرف مردم براش خیلی خیلی اهمیت داره . و با همین حرفا آسایش و آرامش زندگی ما را مختل کرده ، از طرفی تو خونه ی ما دختر بودن یعنی بشینی کنج خونه و بپوسی ، هیچ آزادی ندارم هیچی، بقیه فامیل همش به مسافرت و خوش گذرونی اما هر 100 سال یه بارم بیرون نمیریم ولی اگه چی بشه بریم اینقد زهرمارمون میکنه که خدا بدونه ... شاید باورتون نشه آخرین باری که ماها مسافرت رفتیم خانواده ای مربوط میشه به 12 سال پیش 😔
همش کنج خونه بوده ولی ای کاش این کنج خونه بودن هم با آرامش بود ولی نیست . حالم داره بهم میخوره، بخدا قسم دارم مینویسم میخوام بالا بیارم... نمیدونم چرا قسمت من این بود... تا حالا نشده بابام یه بار بیاد ازم بپرسه مشکلت چیه ؟! پول داری ؟ هیچی هیچی
برادر بزرگم نزدیک 40 سال سن داره و مجرد و متاسفانه اهل اعتیاد و شراب و هر کاری زشتی که بگید انجام داده و اینکه فوق العاده دهن هرزی داره، و اینکه به خاطر توقع فوق العاده بالایی که تو ازدواج داشت خودش مزایایی نزدیک به صفر اما دختر شاه پریون و حوری بهشتی میخواد.
از طرفی یه برادر دیگه دارم نزدیک 35 که فوق العاده عصبیه، هر روز تو خونمون میدون جنگه هر روز . فقط یکی از دعاهام اینه ای کاش خونمون رو سرمون خراب شه وقتی با هم دعواشون میشه . الفاظ فوق العاده رکیک از دهنشون میاد بیرون .
دیگه نه پدر میشناسند نه مادر، چاقو دست میگیرند همو بکشند، یه بار برادرم با چاقویی که تو دستش بود و با هم دعوامون شد زد به پهلوی من و مدتها تو بیمارستان بودم تا یه مدت هم افسرده بودم اون لحظه که به هوش امدم فقط اشک مبریختم که چرا زنده ام هنوز 😭
نمیدونید چه وضعی پیش میاد اون لحظه فقط دلم میخواد جرات پیدا کنم خودمو بکشم یا از این جهنم فرار کنم برم ...
شاید باورتون نشه ولی من به خدا قسم هیچ وقت اهل هیچ رابطه ای در حد یک پیامک هم با هیچ پسری نبودم و نیستم اما برادرم در عین بی شرمی وقتی باهام دعواش میشه بهم میگه ج ن د ه عشوه گر 😔 و من همشو میسپارم به خدا .
الان 29 سالمه به دلایلی شرایط ازدواج نداشتم ، ولی همش بابام بهم میگه بدبخت شدی یا برادرم بهم میگه ترشیده و کلی زخم زبون دیگه . همه شبام با گریه سر میکنم ... البته بیشتر از این میسوزم که دیگران فکر میکنند همه چی گل و بلبله از بس انسانهای ریا کاری هستند . دیگه حال دعا ندارم.
مگه از خانواده نزدیک تر هم هست اما من همه ی درد دلهام تو دلمه همش . نمیتونم درد دل کنم چون همون یه روزی میشه خنجر برای نیش زدن به وجودم توسط همین خانواده . دو تا خواهش ازتون دارم :
یکی اینکه تو را به حق قرآن مجید اگه خانواده خوبی دارید قدر خانواده هاتونو بدونید و ناشکری نکنید خانواده خوب بزرگترین نعمت دنیاست 😔
و دومی اینکه دعاهای من هیچ اثری نداره ، شما برای حال و روزم دعا کنید دارم خل میشم دلم میخواد سر به بیابون بذارم، مادرم مریضه با این دعواها که میشه میترسم خدایی نکرده بلایی سرش بیاد و من به خدا گفتم اگه بلایی سر مادرم بیاد منم ببر . نذار یه دقیقه بیشتر باشم .
دلم آرامش گور رو میخواد . به حق خود خدا دعا کنید دیگه منو ببره پیش خودش قبل اینکه خودم کاری کنم ...
خسته شدم ....خسته ...😔😔
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۲۶۹۰ بازدید توسط ۱۹۵۰ نفر
- يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵ - ۲۲:۲۰