سلام .. امیدوارم حال همه خوب باشه ..
من یه دختر 20 ساله هستم که از اول دبیرستانم رابطم با یکی از دوستام صمیمی شد .. یعنی خیلی با هم راحت بودیم .. اوایلش خیلی خوب بود .. ولی بعدش تفاوتامون اومد روی کار .. البته خوب مشخص بود که قرار نیست شبیه هم باشیم ..
ولی اون جا بود فهمیدیم بینمون یه دنیا فاصله ست .. من و اون خیلی باهم خوب بودیم اون دوست زیاد داشت و به گفته خودش منو از همه بیشتر دوس داشت ولی من دوست صمیمی نداشتم ..
سال دوم براش یه خواستگار پیدا شد و اونم مثل بقیه موضوعایی که براش اتفاق می افتاد برام تعریف کرد منم گوش دادم و یه جاهایی که راهکارشو بلد بودم راهنماییش کردم ..
خانوادش جواب منفی دادن اما اون انقدر به طرفش فکر کرد که بهش علاقه پیدا کرد .. اونا با هم دوست شده بودَن پنهونی .. اون هر روز میومد برای من حرفاشو تعریف میکرد .. منم بهش گفتم کارش اشتباه ولی تا اینو میگفتم میریخت رو سرم که من دوسش دارم و .. از حُسن های آقا پسر می گفت ..
اون آقا دیپلمه بود .. و 15 سال اختلاف ...هر کی از دوستامون که خواستگار براش میومد و مثلا تحصیلاتش بالا بود یا سنش مناسب بود فورا می کوبید و اذیتت میکرد با حرفاش نیش میزد چون مرد دلخواهش دیپلمه بود ..دل خیلیامونو شکست .. نمیوتونم بابت این ببخشش ..
تا رسیدن به مسائل جنسی و راحت با هم حرف میزدن .. و دوستم برام تعریف میکرد .. یه واقیتی باید بگم ک دختر گرم مزاجیم تازه الان بعد دو سال با کلی قران خودندن و مراقبت خ.ا ترک کردم ..
دوستم که تعریف میکرد منم کنترلمو از دست میدادم .. برای همین رابطمو سرد کردم خیلی سرد .. میدونستم دلش میخواست باهام حرف بزنه .. بهش یه بار گفتم چرا که بهم گفت چقدر عزت نفست پایینه و اون پسر خیلی خوبه .. و خلاصه کوبیدتم .. خودش میدونست اشتباه کرده ولی میخواست به همه بگه دوسش دارنو بقیه رو مجبور کنه که اونام همینو بگن ..
2 سال گذشت و من رابطمو سرد کردم .. دوستم تغییری نکرد اصلا .. الان که دیدیمش دوباره میگه بیا مثل قبل باشیم ایشون الان ازدواج کردن مطمئنم گناه ازم سر میزنه با حرفاش .. خودشم میدونه .. ولی دست بردار نیست .
من گفتم اصلا .. اونم گفت باشه ولی تو از بهترین دوستامی و فراموشت نمی کنم .. من چیکار کنم .. مطمئنم تغییر نکرده چون رفتاراشو دیدم تا الان !!
از طرفی منم از خدا خواستم یه دوست خوب بهم برسونه چون تنهام خیلی .. میترسم به خاطر اون دوستم دیگه دوستی نصیبم نشه ..
ما از اول به درد رفاقت نمی خوردیم تو این چند سال خیلی شبها به خاطر حرفاش با گریه خوابیدم اما روم نشد بهش بگم ..البته اونم میدونست تمام نقطه ضعفامو ... ولی باز دست گذاشت روش ..
یعنی میشه خدا به خاطر اون منو تنبیه کنه .. من کار دیگه ای نمیتونستم انجام بدم
من یه دختر 20 ساله هستم که از اول دبیرستانم رابطم با یکی از دوستام صمیمی شد .. یعنی خیلی با هم راحت بودیم .. اوایلش خیلی خوب بود .. ولی بعدش تفاوتامون اومد روی کار .. البته خوب مشخص بود که قرار نیست شبیه هم باشیم ..
ولی اون جا بود فهمیدیم بینمون یه دنیا فاصله ست .. من و اون خیلی باهم خوب بودیم اون دوست زیاد داشت و به گفته خودش منو از همه بیشتر دوس داشت ولی من دوست صمیمی نداشتم ..
سال دوم براش یه خواستگار پیدا شد و اونم مثل بقیه موضوعایی که براش اتفاق می افتاد برام تعریف کرد منم گوش دادم و یه جاهایی که راهکارشو بلد بودم راهنماییش کردم ..
خانوادش جواب منفی دادن اما اون انقدر به طرفش فکر کرد که بهش علاقه پیدا کرد .. اونا با هم دوست شده بودَن پنهونی .. اون هر روز میومد برای من حرفاشو تعریف میکرد .. منم بهش گفتم کارش اشتباه ولی تا اینو میگفتم میریخت رو سرم که من دوسش دارم و .. از حُسن های آقا پسر می گفت ..
اون آقا دیپلمه بود .. و 15 سال اختلاف ...هر کی از دوستامون که خواستگار براش میومد و مثلا تحصیلاتش بالا بود یا سنش مناسب بود فورا می کوبید و اذیتت میکرد با حرفاش نیش میزد چون مرد دلخواهش دیپلمه بود ..دل خیلیامونو شکست .. نمیوتونم بابت این ببخشش ..
تا رسیدن به مسائل جنسی و راحت با هم حرف میزدن .. و دوستم برام تعریف میکرد .. یه واقیتی باید بگم ک دختر گرم مزاجیم تازه الان بعد دو سال با کلی قران خودندن و مراقبت خ.ا ترک کردم ..
دوستم که تعریف میکرد منم کنترلمو از دست میدادم .. برای همین رابطمو سرد کردم خیلی سرد .. میدونستم دلش میخواست باهام حرف بزنه .. بهش یه بار گفتم چرا که بهم گفت چقدر عزت نفست پایینه و اون پسر خیلی خوبه .. و خلاصه کوبیدتم .. خودش میدونست اشتباه کرده ولی میخواست به همه بگه دوسش دارنو بقیه رو مجبور کنه که اونام همینو بگن ..
2 سال گذشت و من رابطمو سرد کردم .. دوستم تغییری نکرد اصلا .. الان که دیدیمش دوباره میگه بیا مثل قبل باشیم ایشون الان ازدواج کردن مطمئنم گناه ازم سر میزنه با حرفاش .. خودشم میدونه .. ولی دست بردار نیست .
من گفتم اصلا .. اونم گفت باشه ولی تو از بهترین دوستامی و فراموشت نمی کنم .. من چیکار کنم .. مطمئنم تغییر نکرده چون رفتاراشو دیدم تا الان !!
از طرفی منم از خدا خواستم یه دوست خوب بهم برسونه چون تنهام خیلی .. میترسم به خاطر اون دوستم دیگه دوستی نصیبم نشه ..
ما از اول به درد رفاقت نمی خوردیم تو این چند سال خیلی شبها به خاطر حرفاش با گریه خوابیدم اما روم نشد بهش بگم ..البته اونم میدونست تمام نقطه ضعفامو ... ولی باز دست گذاشت روش ..
یعنی میشه خدا به خاطر اون منو تنبیه کنه .. من کار دیگه ای نمیتونستم انجام بدم
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۲۲۵۲ بازدید توسط ۱۸۴۰ نفر
- چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۶ - ۲۲:۰۷