یه سالی میشه که تو یه اداره دولتی مشغول شدم. هنوز امضای حکمم خشک نشده بود که خاطر خواه یکی از همکارام شدم. از لحظه ی اولی که چشمم بهش افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شدم. از همون اولین نگاه تا حالا هر وقت چشمم بهش می افته – که البته زیادم پیش نمی یاد - قلبم از جاش می خواد کنده بشه. نفسم بالا نمی یاد، انگار آتیش می گیرم.
فکرش مثل سردرد تو سرمه و انرژیمو می گیره. خوبیش به اینه که حوزه ی کاری ما با هم فرق داره و هیچوقت بجز یه سلام علیک حرفی بین ما رد و بدل نمیشه والا بدجوری تابلو می شدم.
همین جوریش هم به زحمت خودم و عادی نشون میدم و فقط از درون درد می کشم و میسوزم . با وجودی که می دونم احتمال رسیدن بهش خیلی کمه ، اما این دل لامصبم کوتاه نمی یاد و فکرش لحظه ای از ذهنم نمی ره.
اوضاع همینجوری بود تا دو سه هفته قبل یکی از آشناها محبت کردن و خواستگاری رو به خانواده معرفی کردن و با هماهنگی خانواده چند مرتبه ای خدمتشون رسیدیم. آدمای خیلی خوب و شریفی هستن. چه مادر خوبی! خود آقا پسر هم که واقعا بچه خوب و مؤمن و متدینیه. خیلی هم اهل کار و زندگی و مهربونه ، و خلاصه هیچ ایرادی نمیشه بهش گرفت. پدر و مادرم هم خیلی پسندیدنش.
منم بجای برادری ازش خوشم می یاد ولی فکر اون موجود عزیز نمی گذاره به چشمی غیر از برادری بهش نگاه کنم. چند جلسه ای که مجبورم کردن دو تایی صحبت کنیم از خودم متنفر بودم و حالم از خودم بهم می خورد.
نمی دونم باید چه کار کنم. اصلا نمی دونم به مامانم اینا چی بگم، مادر اون که جای خود داره ! می فهمن که راضی نیستم اما نمی فهمن چراااا !
یه بار زد به سرم به خود این آقا بگم چرا نمی تونم تصمیم بگیرم ولی بعد جلوی خودم و گرفتم. بگم چی ؟ عاشق و دیونه ی کسی ام که اصلا نمی دونه من وجود دارم ! خدایا حالا چه وقت خواستگار فرستادن بود
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۱۱۱۶۶ بازدید توسط ۸۶۳۰ نفر
- دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶ - ۱۵:۱۱