سلام
من دختری ۱۸ ساله هستم. کنکوری
دو سال پیش بنده پژوهشگر برگزیده یکی از پروژههای کشور آمریکا شدم و نویسنده و گوینده یکی از روزنامههای مطرح ایران.
متاسفانه مشکلم اینه که خانواده ام قدر منو نمی دونن، من دختری فوق العاده مذهبی (نمی خوام از خودم تعریف کنم دارم شرایطم رو می گم) تناسب اندام هم داره.
و با اینکه کاملاً چادری و فوق العاده محجبه و مذهبی هستم دیگران بهم میگن که خوشتیپم و بسیاری میگن زیبا هم هستم البته این فقط نظر دیگران است. بسیاری هم از صدای من تعریف می کنن.
چند ماه پیش هم خواستگاری داشتم که بسیار موقعیت اجتماعی فوق العاده ای داشتند و کارمند یکی از وزارت خانه ها بودند.
بعد از ایشون هم یک وکیل دادگستری و یک کارگردان برنامههای کوتاه کربلا البته ایرانی بودند. خیلیها میگن چون هم رزومه علمی ام خوبه و زیبایی ظاهری دارم، خواهان زیاد دارم (باز هم می گم این نظر بقیه است).
ولی چون پدرم بسیار حساس هستند رو این مسائل اصلاً من مطرح با ایشون نکردم و فقط به مادرم گفتم با اینکه خواستگارم بسیار مقاوم بودند ولی هرطوری بود ردشون کردم. البته بعید نیست ایشون از دور بنده رو تحت نظر داشته باشند.
مشکلم اینه که خانواده ام قدر منو نمی دونن خیلی از دوستان خانوادگی یا فامیل به زبان میگن ما فلانی رو برای فلان پسرمون می خوایم یا فلانی باید عروس خودمون باشه و یا اینکه حتی جلوی همگی خانواده ام گفتن که بهم علاقه دارن کاری به درست یا و غلطیش ندارم.
متاسفانه پدر من بسیار بی منطق هستند و متظاهر، من و دیگر اعضای خانواده ام همگی پژوهشگر هستیم مادر من قاضی هستند و رزومه علمی داریم ولی پدرم نظامی بودند و الآن در حال حاضر تقریباً هیچ کارن ولی خوب به خیلیها تظاهر میکنند. من از دست پدرم کلافه شدم گاهی و بی گاه گیر دادن های الکی یا اظهار نظر تو هر شرایط یا تحقیر کردن من. خیلی وقت ها ناشکری که خدایا بچه های من اصلاً خوب نیستند و ...
یا اصلاً تشویقی نمیکنند، مدام در حال چراییها میگردن، من توی بهترین دبیرستان که تو محل زندگی من هستش چه از لحاظ اخلاقی و چه درسی برترین نفر شدم، طوری دبیرانم بهم علاقه مند هستند که سراغم رو مدام می گیرن.
امّا پدرم اصلاً اصلاً قدر ما رو نمی دونن مدام حقارت شاید درست نباشه ولی بنده دیگه بسیار کم و قلیل ایشون رو پدر خودم می دونم اغلب اوقات به ایشان بسیار بی احساسم ولی خوب باز هم از جایی که بسیار یک دنده هستند و اصلاً انتقاد پذیر نیستند تصور میکنند هنوز دوران ارباب رعیته و یه جورایی دوران برده داری.
بنده تنهایی بیرون حق ندارم برم و نسبت به دیگر دوستانم بسیار محدودم من حد و حدود خودم رو میشناسم ولی اصلاً پدرم رو درک نمیکنم و همین باعث شده مدام خانواده متصور بشن که هنوز نمی تونم حتی درست تصمیم بگیرم و این بسیار آزار دهنده است امروز دیگه تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم حتی کسی که واقعاً اذیتم می کنه رو کلاً از زندگی کنار بذارم و اصلاً دیکه تصور کنم نیستم.
می شه کمکم کنید لطفاً راهنماییم کنید که چه کار کنم من. اون ها هنوز فکر میکنند من حتی بلد نیستم دست چپ و راستم تشخیص بدم یا حتی بلد نیستم حرف بزنم با پدرم منطقی حرف می زنم ببخشید ولی بد و بیراه بهم میگن و منم مدام و قهر با ایشون هم در حال حاضر روزی ۲ کلمه هم با ایشون حرف نمی زنم بیشتر با مادرم البته مادرم هم به خاطر ترس از پدرم ازش طرفداری می کنه و خیلی اوقات چون دختر کوچک خانواده ام می گه تو هنوز عقلت کامل نیست، منی که توی ۱۶ سالگی تنها پژوهشگر برگزیده یکی از پروژههای آمریکایی شدم در ایران...
خیلیها با من مشورت می گیرن و صحبت میکنند ولی خانواده ام مدام تحقیر میکنند و اصلاً منطق سرشون نمی شه که من واقعاً بزرگ شدم که این فقط باعث خجالت من می شه و خانواده ام هر موفقیتی رو وظیفه من می دونم طوری که دیگه نمی خوام براشون بگم کجا چ مقاله رو ارائه دارم و موفق شدم....
من از خودم مطمئنم بنده جدایی از کارهای بسیار کارهای مذهبی میکنم و عاشق حضرت زینب کبری هستم و این قدر در پوشش کامل که دیگران بهم شک میکنند که ماموری چیزی هستم چون تماماً بنده چه چشمانم در برابر نامحرم چه پوششی کامله و حتی شاید کسانی که خواستگارم بودن به خاطر این میزان از اعتقادات عجیبی هستش که بنده به ائمه دارم مخصوصاً حضرت زینب و خیلی چیزها هم از ایشون دیدم و تا حالا اجازه ندادم به همین خاطر گوشم چشمم و... به ناپاکی آلوده شود ولی خوب امان که پدر اصلاً قدر نمی دونن و مدام ناشکری که این دختر چی داره میگه... می شه لطفاً خواهران و برادرها راهنمایی کنند من چه کار کنم واقعاً
← مسائل خانم های چادری (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۱۷۷۱ بازدید توسط ۱۴۵۰ نفر
- يكشنبه ۸ مرداد ۰۲ - ۱۱:۳۴