سلام خدمت دوستان
من توی چند سالی که اینجا می اومدم گاهی نظر می ذاشتم و گاهی پست. امروز یه سری حوادث پیش اومد که دلممی خواست یه پست بذارم و همه بیاین تعریف کنید تا یه کم به مشکلات بخندیم و ببینیم که میشه از این زاویه هم بهشون نگاه کرد.
هر تجربه ای از خواستگاری رفتن یا خواستگار داشتن که دارین حتی داغون ترین خواستگار هاتونم بگین تا یه کم بخندیم.
اول خودم شروع می کنم. یادم هست که چند سال پیش با دختری آشنا شدم که برای ازدواج بیشتر همدیگه رو بشناسیم بعد از دو هفته از آشنایی مون گفت باید بیاین خواستگاری ماهم رفتیم دختر خانم از یه خانواده متوسط و با چهره معمولی بود و خونه شون هم توی یکی از شهرک های نه چندان با ارزش اطراف شهر بود.
آقایی که شما باشین ما با خانواده شون چند بار ملاقات کردیم توی یکی از این جلسات در اومد گفت من خیلی خواستگار از بالا شهر داشتم که فامیل مون بودن امّا چون پسر شما بچه یه سالمی هست طوری نیست که خونه تون پایین شهره یعنی من اون لحظه دو نفر باید زیر بغلم رو می گرفتن می بردم . این قدر توی تنهایی می خندم. وقتی یادش می افتم.دیگه سر همین پیزا خانواده نذاشتن کار پیش بره.
یه پسر همسایه داشتیم که خیلی وضع ظاهری خودش و پدر و مادرش ساده بود از اون دسته آدم هایی بودن که پول نمی دادن برای تیپ ظاهر و اینکه ماشین هم نمی خریدند ولی به جاش خیلی توی کار خونه و زمین خریدن بودن.
مادرش این قدر اصرار کرد به مادربزرگم که یه دختر برای پسرم پیدا کن مادر بزرگم هم یه دختر پیدا کرد و از قضا کارهاشون خوب پیشرفت تا روز آزمایش خون دیگه بعدش خانواده دختر جواب تلفن خانواده پسر رو نمی دادن
مادر بزرگ من زنگ زد که قضیه چیه اونام گفتن دیگه برای ما خواستگار این طوری پیدا نکنید با ما قرار گذاشتن جلوی آزمایشگاه بعد که آزمایش دادیم تا ظهر طول کشیده ما رو بردن تو ایستگاه اتوبوس یه دسته بلیت برامون خریدن گفتن بفرمایین این بلیت می خواین برین خونه پیاده نرین
یه دفعه هم برای خواهر من خواستگار اومد قرار شد یه مدت با هم آشنا بشن یه شب این آقا داماد برای شام اومد خونه مون برنج براش کشیدیم و گذاشتیم آقا چشم تون روز بد نبینه یه دونه از اون سوسک متوسطا که مثل قهرمان های دوی صد متر میدون اومد رفت تو ظرف برنج این آقا پسر اون هم سوپر من شد و گفت اشکالی نداره من حالا می گیرمش، آقا این شروع کرد به حفاری ظرف برنجش هر چقدر میکند این سوسکه بیشتر می رفت تو خلاصه پیداش کرد و مثل یک شوالیه قهرمان انداختش بیرون و اجازه نداد که برنجشو عوض کنیم و می خواست مردونگی خودش رو ثابت کنه همون برنج رو تا ته خورد البته قسمت نشد که داماد ما بشه امّا فکر کنم دیگه تا جایی قطعی نشده
ازدواجش برنج سوسکی نخوره!
مرتبط:
خاطرات جالب و خنده دارتون رو بگید
خاطرات خنده دار دانشگاه و خوابگاه دانشجویی
هر کدوم خاطره ای از مدرسه بگیم
خاطرات خواستگاری خانواده برتری ها
← سرگرمی حلال (۹۸ مطلب مشابه)
- ۱۵۵۱۸ بازدید توسط ۱۱۰۸۰ نفر
- شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰ - ۲۰:۲۳