سلام دوستان
چند مدتیه که می خوام پست بذارم امّا نشد . هر بار یه موضوعی و دستم به کار نیومد یه بار گله از دختران و غر زدن های همیشگی، یه بار پند و اندرز جامعه و ... امّا دستم به قلم نیومد که نیومد. ولی این بار مطلبی خوندم که برام مفید بود و تصمیم گرفتم اینجا مطرحش کنم.
می دونم تقریبا همه ما یه گرهی داریم که اومدیم اینجا، یکی مثل من ازدواجه مشکلش یکی مثل دختری که چند روز پیش پست گذاشته بود که پدرش تحقیرش می کنه، یکی با شوهرش مشکل داره، یکی که اون رو می شناختم شنیدم 16 سال حبس محکوم شده ( و چقدر مشکل من در مقابل این آقا کوچیکه ) خلاصه هر کی یه جوری گرفتاره امّا چیزی که زیاده گله و شکایت و ... .
یه جورایی جو سایت یاس و ناامیدیه و راستش من فکر می کنم افرادی که اینجا میان بعد یه مدت افسردگی شون تشدید میشه امّا چون اعتیاد پیدا کردن موندن یعنی خودشون هم نمی دونن چرا ناامیدتر شدن.
حالا بگذریم من خواستم یه کم امید به زندگی مون بیشتر بشه و تو این پست به جای اینکه از مشکلات هم بگیم از مشکلاتی بگیم که بعدش درس بزرگی بهمون داد از گرفتاری بگیم که بعدش حکمتش رو فهمیدیم. نگیم من بدبختم بگیم من این مشکل رو داشتم و این جوری برطرفش کردم. فکر کنم این جوری به طور ناخودآگاه همه می فهمیم نه بابا بقیم مشکلات دارن ولی غر نزدن حلش کردن.
برای شروع اول خودم می ذارم بعد هم یه مطلبی که جایی خوندم . راستی اگر بتونید کتاب و فیلم و .. که خیلی روتون تاثیر مثبت گذاشته معرفی کنید که عالی میشه (فقط خواهشاً چیزی که امتحان نکردین رو معرفی نکنید و به وقت بقیه احترام بذارید.) اگر امکانش فراهم بشه این پست مارک بشه و همیشه قابل دسترس باشه خیلی خوب میشه فکر کنم یه کم نیمه پر لیوان هم تو این سایت دیده میشه. راستی این پست یه خواننده سفارشی هم داره که بهش میگم بخونه و امیدوارم براش مفید باشه (خبری نیست بابا فکر بد نکنید)
در مورد خودم
یادمه اول دبیرستان به شدت از درس و غیره می ترسیدم چون دبیرستانمون خاص بود و اکثرا از مدارس نمونه دولتی اینها اومده بودن ولی من مدرسه معمولی. خلاصه من کپی پست می کردم همیشه و طبیعیه چیزی نمی فهمیدم خیلی هم زجر آور بود هر وقت استاد می گفت بیا پا تخته می گفتم منو عفو کن من نمیام. تا اینکه یه روز داداشم گفت هیچ وقت کپی نکن استاد رو گول میزنی ولی خودت رو چی؟ مثل مرد به استاد بگو حل نکردم امّا از روی بقیه دزدی نکن.
خلاصه من تصمیم گرفتم این کار رو بکنم. برای اینکه بی جواب نمونه مجبور بودم بخونم و جوابم داد حتی یادمه چند بار به استادم گفتم ننوشتم یا بلد نیستم و خیلی هم خجالت کشیدم امّا یعد یک سال یعنی سال دوم فیزیک شدم 20 کسانی که دانش اموزای خیلی قوی بودن و برق فردوسی و.. قبول شدن نمرشون از من کمتر شد .. یادمه استاد داشت سر کلاس برگه ها رو تصحیح می کرد برگه من رو که تصحیح کرد گفت فلانی کیه؟ دستم رو بردم بالا گفت افرین 20 شدی اخ چ لذتی داشت.
دوستانم همین جور هاج و واج موندن اینکه از این کارها بلد نبود که . ولی من اعتماد به نفسم رفته بود بالا خلاصه بقیه درسهارو هم خوندم. یادمه عربی هم همیشه 100 می زدم ازمونهای آزمایشی رو. کلا درسم خوب شد و منو به عنوان داشن اموز زرنگ میشناختن و فیزیک و عربی شده بود جزء اون درسهایی که استادا اگه سوال می پرسیدن کسی نمیدونست به من و یکی دوتای دیگه می گفتند فلانی توام نمی دونی؟  خلاصه من از اون جا تغییر کردم و درس خوندن برام لذّت داشت الآن هم ارشدم رو گرفتم و یه سری افکار در سر دارم که ان شاء الله تا یکی دو سال دیگه انجام بشه. این بود خاطرات ما خلاصه بچه ها واقعاً شاید به جرات میشه گفت اکثر ما توانشو داریم امّا اعتماد بنفسشو نداریم فکر می کنیم چه خبره یه همت می خواد همت

و امّا اون داستانی که تو یه سایت خوندم رو هم کپی می کنم

سلام دوستان
من رضا 22 سالمه
هر عزیزی اینجا یه کامنت گذاشته بعضی ها نا امید از زندگی و برخی هم امیدوار به زندگی بودن . دوست دارم داستان شکست های زندگیم رو براتون نقل کنم شاید با این کار بتونم بارقه ی امیدی در دل شما روشن کنم البته من در حدی نیستم که بخوام راهگشای زندگی شما باشم ولی خوندن این سرگذشت خالی از لطف نیست.
من در خانواده ای تقریبا پایبند به مذهب متولد شدم و وضعیت مالی متوسطی داریم . از زمانی که خودم رو به یاد میارم (15سالگی)در انزوا و گوشه گیری از جمع به سر می بردم .با هیچ گره نمیخوردم و کم کم به حالت افسردگی دچار شدم .نه هدفی برای زندگی و نه هویتی در اجتماع ، غیر از سرکوفت و تحقیر هم در کودکی نشنیده بودم . این حالت پوچی تا سن 18 سالگی برای من ادامه داشت و به طور ناگهانی موجب بروز امراض روانی و جسمی من شد (افسردگی،بی هویتی،انزوا،کاهش وزن شدید،بی میلی به غذا، درد های مکرر و طولانی در ناحیه معده و…) در همین زمان بود که مسیر زندگی من به آنی عوض شد در زندگی برای اولین بار نسبت به دختری احساس علاقه پیدا کردم (عاشق شدم  ) .اون دختر یه سال از من بزرگتر بود و تو یه دانشگاه دولتی  قبول شده بود (عاشقی منم داستانیه برای خودش که اینجا جای نقلش نیست ). از اون زمان بود که تصمیم خودم مبنی بر این که منم باید همون دانشگاهی که اون دختر قبول شده قبول بشم رو گرفتم (یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید تو اون دوره بغالی سر کوچه هم منو شاگردش نمی کرد..من ..دانشگاه…اونم دولتی و با درجه تکاوری در مدرسه….محالهههههه…)
دوستان باور بفرمایید در اون زمان من حتی نمی دونستم کتاب چی هست و به چه دردی می خوره .به هر حال عاشق شده بودم و چاره ای نبود باید از یه جایی شروع می کردم .با تمام سختی هایی که داشتم درس خوندن رو برای کنکور شروع کردم و جزوه رتبه های برتر کنکور هم شدم البته از آخر
سال اول که رتبه ای نیاوووردم
ولی ناامید نشدم (عاشق نشدی وگرنه میفهمیدی.. )و با خودم عهد بستم سال بعد برای کنکور قبول بشم
سال دوم اوضاعم بهتر شده بود تازه متوجه شده بودم که کتاب چه فاییده ای داره امّا چه سود با چالش جدیدی به اسم “هر چی می خونم نمی فهمم “مواجه شده بودم(حکایت حسنی به مکتب نمیرفته) ..به هر شکلی بود خودم رو بالا کشیدم و برای دوومین بار کنکور دادم و قبول شدم امّا نه دانشگاه دولتی بلکه غیرانتفاعی(لازم به ذکره که من هنوز از مشکلات روانی وجسمیم رنج می بردم و تنها تفاوتم با گذشته این بود که علاقه م به اون دختر فروکش کرده بود)
و این سال ، سال اوج گیری مشکلات من بود..
بعد از گذشت دو سال من خودم رو در وضعیتی دیدم که دیگه راه برگشتی ازش نداشتم چون برای خودم هدف داشتم و دو سال از عمرم بهای داشته هام بود بنابراین تصمیم گرفتم برای سومین بار کنکور بدم
حالا شما حساب کن مسیر دانشگاه ،حجم دروس دانشگاهی و دروس کنکور و مشغله های بسیار در خانواده و بیماری هایی که داشتم یه طرف اوج گیری بیماری معده و بیمارستان و بستری شدن در بیمارستان که تابم رو بی تاب کرده بود از طرفی دیگر…
با این وجود تمام تلاشم رو کردم و با “توکل به خدا “تونستم دانشگاه تهران قبول بشم و همین الآن هم دانشجو هستم و در حال تلاش و در کنار همسر عزیزم با خوشی مسیر زندگی رو طی می کنیم(البته در شرف ازدواجیم   ) و تمام مشکلات گذشته  برای من تمام شد(البته همون طور که خدا فرموده انسان در سختی و مشکلات آفریده شده و نباید در زمان سختی ها جزع و فزع کرد بلکه باید صبر کرد)
بچه ها الآن که فکر می کنم تمام این صغری و کبری هایی که خدا برای من چید به خاطر این بود که به من بفهمونه ،من خیر تو رو می خوام …من اگه بخوام می تونم خیلی چیزها رو بی هیچ حسابی و خیلی راحت به تو بدم امّا من می خوام تو به من ایمان بیاری و بنده ی من باشی …این همین چیزیه که ما نمی خوایم قبول کنیم که خدا ما رو دوست داره و خیر خواه ماست
دوستان به همون کسی که جانم در دست اوست قسم که چیزی غیر از حقیقت نگفتم
من کوچک تر از این هم که بخوام شما رو نصیحت کنم و طرف صحبتم با اون بشر بی درد و مرض و بی خدا که خدا هم فراموشش کرده نیست بلکه با اون انسانیه که ذره ای بصیرت و روشن بینی در قلب داره هست که اگر بندگی کنی بردگی نخواهی کرد پس بندگی کن تا بردگی نکنی
..........
دوستان دقت کنید حتما نباید درسی باشه هر تجربه مفیدی حتی گرفتاری که بعد حکمتش رو فهمیدین
یا حق


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل اجتماعی روز جامعه (۶۳۴ مطلب مشابه)