سلام دوستان خوبین ؟
من دختری هستم زیر 30 سال ، ارشد امیر کبیر ، مجرد .
مشکلی که من دارم اینه که تو زندگیم هیچوقت احساس رضایت نداشتم... همیشه یه چیزی هستش که اون رو علمش کنم واسه اینکه حس خمودی و ناراحتیو برایه خودم به وجود بیارم...
بیشتر نداشته هام رو میبینم و حتی وقتی هدفی واسه خودم تعریف میکنم و بهش میرسم، فرصت خوشحالی رو هم از خودم دریغ میکنم و میگم خب این که چیز خاصی نبوده کاری بوده که واسش برنامه ریزی کردم و بهشم رسیدم...
حالا ممکنه ( به گفته اطرافیان) اون کار به اون سادگی هم نبوده باشه و رسیدنه بهش ممکنه کار هر کسی نباشه...
هیچوقت یادم نمیاد که واسه رسیدن به هدفام خودمو تشویق کرده باشم... عوضش فوری زوم میکنم رو کارای ناتمام و احیانا نقص هایی که تو کارم بوده...
فکر میکنم چیز قابله ارائه ای ندارم...خودم رو باور ندارم... از موقعیت هام راضی نیستم نمیدونم دیگه به چی باید برسم که یه کم احساسه رضایت بهم دست بده... احساس میکنم زیاد از حد تقلا میکنم...
برای مثال من بعد از فارغ التحصیلی دنبال کار بودم و برای شروع گفتم بهتر با حق التدریسی دانشگاه شروع کنم ...پیگیر این کار شدم و تو 3 4 دانشگاه کار تدریس رو شروع کردم ... ولی حتی یادم نمیاد که لحظه ای خوشحال شده باشم از اینکه تو مصاحبه ها پذیرفته شدم و یا خوشحال باشم از اینکه از عهده تدریس و اداره کردنه کلاس بر اومدم .
مدام این تو فکرم بود که آخه حق التدریسی هم شد کار... بعد از اون با پیگیریهای فراوان و گذراندن دوره کارآموزی، شدم مسئول آمار یه بیمارستان فوق العاده شیک... ولی بازم سختی کار و نواقص اون بیشتر جلوی چشمم بود طوری که خیلی زود خسته شدم و استعفا دادم... حتی فکر اینکه خیلیا ممکنه آرزشون باشه که جای من باشن هم خوشحالم نمیکرد...
احساس میکنم خیلی زود خسته می شم و دلزده...
حس میکنم باید جایگاه بهتری داشته باشم... موقعیت مهم تر و بهتر... بعضی وقتا حتی دقیقا نمیدونم چی میخوام فقط میگم اگه مثلا کارمند بانک یا شهرداری یا فلان اداره میشدم احساس بهتری داشتم و به این نتیجه میرسیدم که دستمزد زحمتامو گرفتم...
چن وقتی هم هست که با توجه به سابقه شغلیم تو یه بیمارستان دیگه درخواست همکاری دادم و اونا هم پذیرفتن... البته با سمتی پایین تر از موقعیته قبلیم.... :((((
از همین الان دچار سرخوردگی شدم .... ولی با اصرار پدر و مادر و اینکه فعلا وضع همینه قبول کردم که برم... تا یه موقعیت بهتری سراغم بیاد...
از الان میدونم وقتی کارم رو شروع کنم... فکر اینکه این کار مناسبم نیست و باید به فکر موقعیت بهتری باشم مثله خوره به جونم میوفته... و بدونه حتی ذره ای لذت بردن از محیط کار جدید حس دلزدگی و نا امیدیه بیشتر سراغم میاد ...
جالبه که دروبرم هستن کسایی که موقعیت های بسیار پایین تری از من دارن ولی انقد خوب و شیوا کارشون رو تبلیغ میکنن که آدم انگشت به دهن میمونه... من حتی این هنرم ندارم و بیشتر میزنم تو سر خودم و میگم آخه اینم کار تو میکنی...
خیلی سردرگمم... سه تار میزنم ...سنتور رو به تازگی شروع کردم .... عضو گروه موسیقی آموزشگام هستن... نقاشی رو سفال رو انجام میدم... شیرینی پزیم خیلی خوبه ... انقد که بعضیا میمونن اینارو من درست کردم یا آمادس...
ولی هنوز حس میکنم یه چیزی کمه.... نمیدونم دیگه....
من دختری هستم زیر 30 سال ، ارشد امیر کبیر ، مجرد .
مشکلی که من دارم اینه که تو زندگیم هیچوقت احساس رضایت نداشتم... همیشه یه چیزی هستش که اون رو علمش کنم واسه اینکه حس خمودی و ناراحتیو برایه خودم به وجود بیارم...
بیشتر نداشته هام رو میبینم و حتی وقتی هدفی واسه خودم تعریف میکنم و بهش میرسم، فرصت خوشحالی رو هم از خودم دریغ میکنم و میگم خب این که چیز خاصی نبوده کاری بوده که واسش برنامه ریزی کردم و بهشم رسیدم...
حالا ممکنه ( به گفته اطرافیان) اون کار به اون سادگی هم نبوده باشه و رسیدنه بهش ممکنه کار هر کسی نباشه...
هیچوقت یادم نمیاد که واسه رسیدن به هدفام خودمو تشویق کرده باشم... عوضش فوری زوم میکنم رو کارای ناتمام و احیانا نقص هایی که تو کارم بوده...
فکر میکنم چیز قابله ارائه ای ندارم...خودم رو باور ندارم... از موقعیت هام راضی نیستم نمیدونم دیگه به چی باید برسم که یه کم احساسه رضایت بهم دست بده... احساس میکنم زیاد از حد تقلا میکنم...
برای مثال من بعد از فارغ التحصیلی دنبال کار بودم و برای شروع گفتم بهتر با حق التدریسی دانشگاه شروع کنم ...پیگیر این کار شدم و تو 3 4 دانشگاه کار تدریس رو شروع کردم ... ولی حتی یادم نمیاد که لحظه ای خوشحال شده باشم از اینکه تو مصاحبه ها پذیرفته شدم و یا خوشحال باشم از اینکه از عهده تدریس و اداره کردنه کلاس بر اومدم .
مدام این تو فکرم بود که آخه حق التدریسی هم شد کار... بعد از اون با پیگیریهای فراوان و گذراندن دوره کارآموزی، شدم مسئول آمار یه بیمارستان فوق العاده شیک... ولی بازم سختی کار و نواقص اون بیشتر جلوی چشمم بود طوری که خیلی زود خسته شدم و استعفا دادم... حتی فکر اینکه خیلیا ممکنه آرزشون باشه که جای من باشن هم خوشحالم نمیکرد...
احساس میکنم خیلی زود خسته می شم و دلزده...
حس میکنم باید جایگاه بهتری داشته باشم... موقعیت مهم تر و بهتر... بعضی وقتا حتی دقیقا نمیدونم چی میخوام فقط میگم اگه مثلا کارمند بانک یا شهرداری یا فلان اداره میشدم احساس بهتری داشتم و به این نتیجه میرسیدم که دستمزد زحمتامو گرفتم...
چن وقتی هم هست که با توجه به سابقه شغلیم تو یه بیمارستان دیگه درخواست همکاری دادم و اونا هم پذیرفتن... البته با سمتی پایین تر از موقعیته قبلیم.... :((((
از همین الان دچار سرخوردگی شدم .... ولی با اصرار پدر و مادر و اینکه فعلا وضع همینه قبول کردم که برم... تا یه موقعیت بهتری سراغم بیاد...
از الان میدونم وقتی کارم رو شروع کنم... فکر اینکه این کار مناسبم نیست و باید به فکر موقعیت بهتری باشم مثله خوره به جونم میوفته... و بدونه حتی ذره ای لذت بردن از محیط کار جدید حس دلزدگی و نا امیدیه بیشتر سراغم میاد ...
جالبه که دروبرم هستن کسایی که موقعیت های بسیار پایین تری از من دارن ولی انقد خوب و شیوا کارشون رو تبلیغ میکنن که آدم انگشت به دهن میمونه... من حتی این هنرم ندارم و بیشتر میزنم تو سر خودم و میگم آخه اینم کار تو میکنی...
خیلی سردرگمم... سه تار میزنم ...سنتور رو به تازگی شروع کردم .... عضو گروه موسیقی آموزشگام هستن... نقاشی رو سفال رو انجام میدم... شیرینی پزیم خیلی خوبه ... انقد که بعضیا میمونن اینارو من درست کردم یا آمادس...
ولی هنوز حس میکنم یه چیزی کمه.... نمیدونم دیگه....
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۱۴۱۹ بازدید توسط ۱۱۱۴ نفر
- شنبه ۱۶ آبان ۹۴ - ۱۹:۳۳