2 سال پیش ازدواج کردم اون موقع شوهرم 20 سالش بود و من 23. خانواده فرهنگی و تحصیل کرده ای بودیم. خواستگار زیاد داشتم. یه شب که برام خواستگار اومده بود خانواده ی شوهرم که اسمش رو میذارم رضا، سر زده اومدن خونه ما. مادرش با مادرم فامیل بود. وقتی دیدن واسه من خواستگار اومده خیلی ناراحت شدن. اینو بگم که من رضا رو که کلاس 5 ابتدایی بود دیدم و بعد اون تا اون شب ندیدم. یعنی رفت و آمد داشتن خانواده هامون اما قسمت نبود ما همدیگه رو ببینیم.
من لیسانسم رو تازه گرفته بودم و تازه رفته بودم سرکار و اون سربازیش رو تموم کرده بود و سیکل داشت و تو یه مغازه شاگردی میکرد. وقتی همدیگه رو اون شب دیدیم من مهرش به دلم افتاد و خواستگارم رو رد کردم اما به کسی دلیلش رو نگفتم. فردا شب اونم خانواده ش رو راضی کرد و اومدن خواستگاریم. پدر مادرم سر سخت مخالف بودن و ما هر دو تا مون راضی. حتی من از سن و تحصیلات و هزار بهونه دیگه آوردم اما اون گفت یا باید مال من بشی یا هرگز زن نمیگیرم. بعد از 6 بار خواستگاری تو دو ماه مراسم عروسی مون گرفته شد و یه هفته ای رفتیم سرخونه زندگی مون.
بعد از مدتی پچ پچ های فامیل شوهرم شروع شد که زنش پیره به درد نمیخوره و این حرف ها. رضا درآمد آنچنانی نداشت. مادرش از خونه بیرون مون کرد، پدرم با این شرط رضایت به ازدواج داد که دیگه برنگردم خونه اش. من تو یه شهر دیگه کار میکردم. طلا هام رو فروختم یه کمی از بدهی های عروسی مون رو باهاش دادیم. یه رنو خریدیم. تو اون شهر یه واحد با دو میلیون اجاره کردیم و ماهی 250 کرایه میدادیم. مادرم و مادر رضا چند تا اسباب کهنه بهمون دادن. یه موکت داشتیم با یه دست رخت خواب یه تلویزیون کوچیک قدیمی و یخچال دست دوم و چند تا ظرف کهنه و قدیمی.
اون موقعی که از خونه بیرون مون کردن شوهرم اشک تو چشاش جمع شد و گفت ببخش بدبختت کردم، لیاقتت بهتر از اینا بود، گفتم مرد زندگیم تویی جز تو کسی به چشمم نمیاد. یه مدت بگذره همه چی خوب میشه. اون شب تو خونه خالی و سرد تو بغل همدیگه هر دوتامون گریه کردیم.
تا 3 ماه همه چی خوب بود اما حرف های فامیل های رضا و مادرش هواییش کرد. شروع کرد به ایراد گرفتن، فحش دادن، رفیق بازی، دختر بازی، شب ها جدا ازم میخوابید، ماه به ماه بهم دست نمیزد. آزارم میداد، میگفت من پیرزن گرفتم، تو خیابون که زن های بی حجاب رو میدید میگفت اون رو نگاه جووووووون چه بدنی داره الان نداشته باشیش ...، منم فقط خود خوری میکردم. تا عصر سرکار بود من تو خونه هم دلخوشی نداشتم. زیر پاش نشستن که طلاقم بده . گفت من زن جوون میخوام .
با حقوقی که میگرفتم تیکه تیکه واسه خونه وسایل خریدم. 3 ماه رفت خونه مامانش شهرمون و منو تنها گذاشت. خبردار شدم اونجا رفتن واسش خواستگاری. جلسه خواستگاری دختره بهش گفته لاغری بچه ای آس و پاس و علاف و بی کاره ای. من خونه میخوام به اسمم بکنی باید ماشین واسم بخری ... سکه مهرم کنی و نزدیک 12 میلیونی خرج رو دستش گذاشته بودن و آخرش دختره رو بهش ندادن.
بعد 6 ماه از اون قضیه برگشت. وقتی اومد خونه همه چی تغییر کرده بود. یه زندگی ساخته بودم که تو رویاهام هم خودم باورم نمیشد. همه وسایل خونه رو نو کرده بودم. اونم هر چی پس انداز داشت و حقوق گرفته بود خرج علافی کرده بود.
3 ماه دیگه تو خونه مثل دو تا غریبه باهام رفتار میکرد. دریغ از یه نگاه با محبت. من هر روز با نوازش بیدارش میکردم. شب ها از پشت بغلش میکردم تا بخوابم. از بیرون که می اومد براش نوشیدنی میاوردم. حتی جوراب هاش رو مجبورم میکرد از پاش در بیارم و تو لگن وسط هال آب بیارم و پاهاش رو بشورم.
همیشه بهش میگفتم مرد زندگیم، شیر مرد پرقدرتم، نفسم، عشقم، همه کسم. یه شب ناراحت از بیرون اومد یه دعوای حسابی باهام کرد. 2 ماه دیگه گذشت و من ماشین مون رو عوض کردم و یه پراید گرفتم. واسه خودمم طلا هندی خریدم.
به وضع خودم جلوش میرسیدم. یه روز بیرون یه خانوم مسن پیش شوهرم منو واسه پسرش خواستگاری کرد، شوهرم غیرتی شده بود باور نمیکرد. بهش گفتم من تو رو همه جوره دوست دارم. همین که روم غیرت داری و سایه ی سرمی واسم دنیاییه.
تو بغلش گریه کردم. همش پیشونیم رو میبوسید و ازم معذرت خواهی میکرد. فرداش حالم بد بود. نمیتونستم بلندشم. دست چپم درد میکرد. منو بغل کرد و رسوند دکتر گفتن مال فشار عصبیه همون جا هم معلوم شد باردارم. باهام رفتارش عوض شد. تو کارهای خونه کمکم میکرد. جلو دیگران مثل گذشته طرفداریم رو میکرد، میگفت تو جوجه ی ناز و تپل منی منم شیر پر قدرتتم.
میذارمت رو سرم و تو جنگل راه میرم و بهت افتخار میکنم. یه روز بی خبر پدرم که منو طرد کرده بود اومد شهری که ما بودیم با مادر شوهرم و مادرم. همه شون به زندگی مون غبطه میخوردن. پدرم شب عروسی که من از خونه ش رفتم حتی رو سرم دست نکشید اما اون روز مثل یه بچه بغلم کرد بوسم کرد گفت رو سپیدم کردی. شوهرم الان چشم پاک شده، کاری شده، جونش رو واسم میده. یه تو راهی داریم و خدا رو شکر از زندگیم خیلی راضیم. شوهرم واقعا عاشقمه درست مثل روزهای شیرین اول ازدواج مون.
شوهرم میگه همون دفعه اول که دیدمت واقعا عاشق خوشگلیت شدم اما الان بیشتر از اون عاشق وفاداریت شدم.
هر کی هم بعد این حرفی بزنه خودم جوابش رو میدم، تو جوجه ی ناز خودمی، الانم شوهری مهربونم نشسته داره نگام میکنه. باید برم پیشش.خدایا واسه همه چی شکرت .
مطالب مرتبط :
پسری که منو می خواد جمله های عاشقانه بهم میگه و قربون صدقه ام میره
الفاظ عاشقانه برای شوهر - تسخیر قلب احساسی شوهر (9)
زیبا ترین حرف عاشقانه ای که از همسرتون شنیدید چیه ؟
← مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه) ← مشورت در زن داری (۳۳۷ مطلب مشابه) ← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه) ← تجربیات زوج های موفق (۳۲ مطلب مشابه) ← مسائل زناشویی خانم ها (۵۴۹ مطلب مشابه)
- ۲۸۷۴۵ بازدید توسط ۲۱۴۸۲ نفر
- چهارشنبه ۷ آبان ۹۳ - ۲۳:۴۷