سلام
پسری هستم 19 ساله. دوران نوجوونی رو با پیچ و خم های شدیدش طی کردم و خدا رو شکر می کنم که توی خونواده مذهبی بودم
از همون نوجوونی نسبت به بقیه منطقی تر صحبت می کردم و این با بزرگتر شدنم و شروع به نوشتن کردنم روشن تر شد. خیلی پر حرف نیستم ولی نظراتم رو ابراز می کنم.
مادرم میگه من نقطه صفر مرزی هستم. (خیال بد نکنید.سالمم به خدا بابا) یعنی گاهی در خلوت دارم می نویسم و سخت مشغول کارای خودمم گاهی هم در جمع غرق میشم.من رو وقتی بچه ها میریزن سرم باید ببینید. تماشاییه
به دلایل زیادی تصمیم گرفتم توی نوزده سالگی ازدواج کنم.البته پخته شدن حرفام و اعلام اون به پدر و مادرم 1 سال طول کشید
من به خاطر وظیفه و مسائل دیگه تصمیم گرفتم از بهترین دبیرستان برم حوزه قم دور از خونواده.
اما مشکل شروعش اینجاست. من برادر بزرگ تری دارم که تصمیم به ازدواج گرفته و الان خانواده دنبال کاراشن چون 3 سال بزرگتره. در حالی که کار منو 6 ماهه دارن طول میدن.از لحاظ هزینه مشکلی نداریم.اما خانواده می گن الان خودشون رو مشغول دو نفر نمی کنند. واقعا توی 6 ماه کار به اندازه 2 هفته پیش رفت.حتی دو نفر معرفی شدند و هر کدوم رو به خاطر محل زندگیشون رد کردند.این 6 ماه برام از 19 سال زندگیم سخت تر گذشته.نمی دونم چی بهشون بگم.
هیچ کاری نمی کنند.
می گن منتظریم یه نفر خوب پیدا کنیم.
تحمل این فشار روانی برای اولین بار داره از پا درمیارتم
چی کار باید بکنم تا پدر مادرم واقعا جدی کار رو پیگیری کنند.
من نمیتونم تا 4 ماه صبرکنم. سن کسی بهم نمیخوره.چی برم بگم؟ آخه چطوری فرد مورد نظر رو پیدا کنم؟گیج شدم
دختری که بپذیره و پدرش اجازه بده اوایل دبیرستان ازدواج کنه چطوری پیدا میشه.من از شهرم دورم.دستم به جایی نمیرسه
لطفا دوستان عزیز راهنمایی کنید
فرستاده شده در ۲۰ دی ۹۳، ۱۲:۰۲:۵۹
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۱۵۵۷ بازدید توسط ۱۱۵۴ نفر
- يكشنبه ۲۱ دی ۹۳ - ۲۳:۰۲