سلام
میخواستم بدونم کسی قبلا با همچین مشکلی برخورده یا نه؟ اگه بر خورده چی کار کرده یا چه راه حل هایی به ذهنش اومده؟
دلم از مامانم پره نمی دونم از کجا شروع کنم اصلا معنی کاراشو نمی فهمم .نمی
خوام از خودم تعریف کنم ولی تقریبا دختری هستم که هرکسی منو میبینه
میپسنده از طرفی هم چون آدم درشتی بودم به خاطر همین من از چهارده - پانزده
سالگی با این که بچه بودم ولی برام خواستگار میومد اما مامانم همیشه ازم
مخفی میکرد به خاطر این که به درسم لطمه نخوره یعنی خودش همه خواستگارامو
رد کرده بود تا فردای آخرین امتحان پیش دانشگاهی .
این خیلی خوب بود ولی از طرفی از فشار خواستگارها نگذاشته بود من کنکورمو با خیال راحت بدم به زور بهم فشار آورد که این خواستگاری که داری خیلی خوب فلان فلانه... تو باید حتما ببینیش. من اصلا دوست نداشتم به ازدواج فکر کنم خلاصه از اون روز بد بختی من شروع شد خانم (مامانم) هر کسی رو که دوس داشت و خودش دلش میخواست میگفت این خوبه باید ببینیش و... اصلا هم به خواسته ی من توجهی نداشت .
حتی من یکی از فامیل های دورمون که خواستگارام بود رو دوس داشتم بیان بهشون اجازه ندادن حتی سر اون من کلی ناراحت شدم چون من از هیچ پسری تا اون موقع خوشم نمیومد به جز اون و همیشه از بچگی دوست داشتم با ایشون ازدواج کنم یعنی خودم خیلی قبولش داشتم .
حتی پدرم هم خیلی به من اصرار میکردن که پسر خوبیه من میشناسمش و....قبول کن دخترم بیان با هم صحبت کنیم ولی باز مامان اجازه نمیدادن منم که اصرارهای مامانمو دیدم گفتم خوب اشکالی نداره حتما یه چیزی میدونه که داره مانع این ازدواج میشه کلا از خیرش و آرزوهام گذشتم به خاطر احترام به حرف مادرم .
این خیلی خوب بود ولی از طرفی از فشار خواستگارها نگذاشته بود من کنکورمو با خیال راحت بدم به زور بهم فشار آورد که این خواستگاری که داری خیلی خوب فلان فلانه... تو باید حتما ببینیش. من اصلا دوست نداشتم به ازدواج فکر کنم خلاصه از اون روز بد بختی من شروع شد خانم (مامانم) هر کسی رو که دوس داشت و خودش دلش میخواست میگفت این خوبه باید ببینیش و... اصلا هم به خواسته ی من توجهی نداشت .
حتی من یکی از فامیل های دورمون که خواستگارام بود رو دوس داشتم بیان بهشون اجازه ندادن حتی سر اون من کلی ناراحت شدم چون من از هیچ پسری تا اون موقع خوشم نمیومد به جز اون و همیشه از بچگی دوست داشتم با ایشون ازدواج کنم یعنی خودم خیلی قبولش داشتم .
حتی پدرم هم خیلی به من اصرار میکردن که پسر خوبیه من میشناسمش و....قبول کن دخترم بیان با هم صحبت کنیم ولی باز مامان اجازه نمیدادن منم که اصرارهای مامانمو دیدم گفتم خوب اشکالی نداره حتما یه چیزی میدونه که داره مانع این ازدواج میشه کلا از خیرش و آرزوهام گذشتم به خاطر احترام به حرف مادرم .
اما
متاسفانه بعد اون ماجرا یه خواستگار دیگه اومد که باب میل مادرم بود و من
و پدرم مخالفت خودمون رو اعلام کردیم اما از اونجایی که حرف حرف خودشه قرار
جلسه خواستگاری رو گذاشتن من اون موقع از پسره زیاد بدم نیومد با هم صحبت
کردیم و قرار جلسه های بعد ....
یعنی ما یه 3-4 باری با هم حرف زدیم همه چی داشت خوب پیش میرفت که یهو مامانم زد زیر همه چی که نمیخواد و فلان و فلان ..... و همه قرارها رو کنسل کرد به اونا هم گفت که ما به شما دختر نمی دیم و جوابمون منفیه بدون در نظر گرفتن من ( سر چی سر مسئله ای که واقعا فقط به من مربوط میشه نمیتونم خود مسئله رو شرح بدم چون میترسم کسی از اقوام اینجا باشه و بشناسه ولی یه مثال میزنم که منظورم رو متوجه شید مثلا من آدم چادری نیستم خواستگارم ازم میخواد که بعد ازدواج چادری شم و من دوست دارم که چادر سرم کنم ولی مادرم میگن نه من اجازه نمیدم دخترم چادر سر کنه به خاطر همین همه چی تموم) .
متاسفانه اگه ایشون دو سه روز دیر میجنبیدن دیگه ما عقد میکردیم ولی خوب نشد الان به ظاهر همه چی تموم شده ولی دل من مونده پیش پسره احساس میکنم غم دنیا ریخته تو سرم حالم بعد اون بد شده دیگه سخت لبخند به لبم میاد دیگه مثل قبل نیستم من که همیشه شاگرد اول کلاس بودم الان لای کتاب و نمیتونم باز کنم ترم پیش هم خدا میدونه چه جوری پاس کردم معدلم اومده پایین 14 من که دوران دبیرستان ریاضی تا به حال کمتر از 20 نشده بودم تو دانشگاه شدم 7 باورم نمیشد به کسی هم نشون ندادم چون میدونستم آبروم میره.
یعنی ما یه 3-4 باری با هم حرف زدیم همه چی داشت خوب پیش میرفت که یهو مامانم زد زیر همه چی که نمیخواد و فلان و فلان ..... و همه قرارها رو کنسل کرد به اونا هم گفت که ما به شما دختر نمی دیم و جوابمون منفیه بدون در نظر گرفتن من ( سر چی سر مسئله ای که واقعا فقط به من مربوط میشه نمیتونم خود مسئله رو شرح بدم چون میترسم کسی از اقوام اینجا باشه و بشناسه ولی یه مثال میزنم که منظورم رو متوجه شید مثلا من آدم چادری نیستم خواستگارم ازم میخواد که بعد ازدواج چادری شم و من دوست دارم که چادر سرم کنم ولی مادرم میگن نه من اجازه نمیدم دخترم چادر سر کنه به خاطر همین همه چی تموم) .
متاسفانه اگه ایشون دو سه روز دیر میجنبیدن دیگه ما عقد میکردیم ولی خوب نشد الان به ظاهر همه چی تموم شده ولی دل من مونده پیش پسره احساس میکنم غم دنیا ریخته تو سرم حالم بعد اون بد شده دیگه سخت لبخند به لبم میاد دیگه مثل قبل نیستم من که همیشه شاگرد اول کلاس بودم الان لای کتاب و نمیتونم باز کنم ترم پیش هم خدا میدونه چه جوری پاس کردم معدلم اومده پایین 14 من که دوران دبیرستان ریاضی تا به حال کمتر از 20 نشده بودم تو دانشگاه شدم 7 باورم نمیشد به کسی هم نشون ندادم چون میدونستم آبروم میره.
حالا
اینا به کنار باز دست از سرم بر نمیداره میخواد باز دوباره منو با کس دیگه
مواجه کنه دوباره همه چیمو خورد کنه به خدا تو این مدت بهش هیچی نگفتم که
مبادا دلش بشکنه آخه هر چی باشه مادرمه احترامش برام واجبه نخواستم دلش
بشکنه نخواستم رو حرفش حرف بزنم عوضش همش خود خوری کردم به خدا هر کی منو
میبینه میگه چرا اینقدر لاغر و افتاده شدی آخه من خیلی توپل بودم ولی الان
دیگه هیچی ازم نمونده به دروغ میگم رژیم لاغری گرفتم تا کسی از درون باخبر
نشه همه هم کلی باهم دعوت میکنن میگن سوء تغذیه گرفتی زیر چشات گود افتاده
بسته دیگه تموم کن رژیمت و ...
شبا که اصلا خواب ندارم همش میرم تو فکر که چرا من ....
خیلی
امیدوار بودم که اینا دوباره برگردن و همه چی از نو شروع شه یعنی واقعا
منتظر بودم ولی جدیدا فهمیدم که مامان همه چی رو ازم مخفی میکنه دیگه الان
امیدمم ناامید شده . به خدا دیگه نمیدونم چیکار کنم خسته شدم حالم از همه چی به هم میخوره .
نمیدونم
چه طوری به مامانم بفهمونم که دیگه تمومش کنه از فردام میترسم از کجا
معلوم که اینو فکرشو از سرم بیرون کنم یه فرد دیگه بیاد این قضیه دوباره
تکرار نشه .از کجا معلوم که تو زندگی آیندم دخالت نکنه .
نمیدونم
چه طور بهش بگم زندگی من به خودم مربوطه که بهش بر نخوره آخه میترسم چوبشو
بخورم تو زندگیم از شانس من اخلاقش هم طوریه که نمیشه بهش گفت بالای چشت
ابروء چون سریع بهش بر میخوره قهر میکنه و کارو به جاهای باریک میرسونه .
وای تو رو خدا ببخشید زیاد حرف زدم ولی مجبور بودم خواهش میکنم بهم کمک کنید اگه راه حلی به ذهنتون میرسه دریغ نکنید دارم داغون میشم .
از همتون متشکرم
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۱۹۲۷ بازدید توسط ۱۵۱۷ نفر
- يكشنبه ۲۳ اسفند ۹۴ - ۲۲:۵۷