من یه دختر 23 ساله هستم که در خانواده ای تحصیل کرده و مرفه به دنیا امدم و ظاهر زیبایی هم دارم. از زمانی که سنم کم بود اهل هیچ کار بدی نبودم من این کارها رو در شان خودم نمی دونستم

توی یکی از بهترین رشته ها یکی از دانشگاه دولتی قبول شدم تا این که ترم 2 بودم که با یه آقا پسری آشنا شدم اصلا اهلش نبودم اما اون ول کن نبود چون واقعا موقعیت خوبی داشتم و بیشتر هم جذب ظاهرم شده بود (البته بگم من مانتوی بودم اما با حجاب بودم) اون پسر هم واقعا موقیعتش خوب بود اما منم قبول نمی کردم تا این که انقدر اصرار کرد که گفتم باشه ولی توی فکرم گفتم یه بار باهاش می رم بیرون تا بفهمه من اهل حال دادن بهش و این کارا نیستم اما متاسفانه من نتونستم این فکرمو عملی کنم و رابطه ما بیشتر شد

 اصلا نمی فهمیدم چرا باهاش ادامه میدم تا این که بعد از دو سه ماه عاصی شدم و بهش گفتم عمرا ادامه نمیدم ولی اون بدجور وابستم شده بود بهم گفت دوست دارم می خوام بیام خواستگاریت با این حرفاش دوباره منو خام کرد و یه بار منو به زور کشوند خونشون همش بهم می گفت تو همسر منی من دوست دارم تو رو در آغوش بکشم چرا منو محروم می کنی منم احساس عذاب وجدان می گرفتم ولی راضی نمیشدم تا این که منو کشوند و اونجا منو مجبور کرد کنارش دراز بکشم ولی وقتی این کارو کردم حالم داشت بهم می خورد یک لحظه حس کردم خاک بر سرت تو داری چه غلطی می کنی؟؟از جام بلند شدم و با گریه ازش قهر کردم و رفتم تا چند روز محلش نمی ذاشتم و دوباره هی به من ابراز محبت کرد و من دوباره خام شدم تا این که رابطه ما به جایی کشید یک بار منو بوسید بعد از این کارش یه حسی درونم قوی شد که من دارم برده جنسی این بشر می شم و احساس تنفر نسبت بهش پیدا کردم و بهش گفتم برای همیشه از زندگی من گم شو بیرون اولش باور نمی کرد اما بعد که دید من خیلی جدی هستم به غلط کردن افتاد و گفت به خدا دوست دارم می خوام بگیرمت ولی من دیگه باور نمی کردم تا این که مادرش زنگ زد و هر چی دلم خواست بهش گفتم

بعد اون روز واقعا بیچاره شدم همش گریه می کردم نه به خاطر جدایی به خاطر گناهایی که کردم کارم شده بود صپ تا شب توبه کردن همش نماز می خوندم چند بار به حدی گریه و زاری کردم که حالم بد شد و چشمام سیاه شد دست خودم نبود من واقعا دختری بودم که با حجاب بودم از خدا شرمم می شد چند بار رفتم مشهد و جمکران و از اهل بیت عذر خواهی کردم ولی این حس منو آب کرد..رابطه ما یک سال بود که من تمومش کردم الان دو سال از کات کردنم می گذره توی این دو سال مثل قبلم شدم حتی چادری شدم تا کارهای زشتمو جبران کنم خیلی از خدا عذر خواهی کردم ولی این حس راحتم نمی ذاره همش حس می کنم من ناپاکم من نجسم من یه ادم عوضی هستم.توی این دو سال هیچ وقت به هیچ پسری نگاه نکردم و فقط درس خوندم تا این که چند ماه پیش یکی ازپاک ترین و نجیب ترین پسرهای دانشگاه ازم خواستگاری کرد ولی من بهش جواب رد دادم چون لیاقتشو نداشم اون خیلی پاکه ولی من چی ؟من یه ادم گناه کارم که حالم از خودم بهم می خوره اما اون ول کن نبود تا این که قبولش کردم بعدش توی خواستگاری بهش گفتم شما چرا منو انتخاب کردین جوابی که بهم داد منو داغون کرد بهم گفت من شیفته حیا شما شدم. خدای من اون شب تا صپ گریه می کردم و با این حرفاش منو بر می گردونه به روزایی که ازشون متنفرم
حالا به نظرتون چی کار کنم ؟؟مخصوصا آقایون بگن.بهش بگم من این جوری بودم آخه دارم داغون میشم همش حس میکنم لیاقتشو ندارم از طرفی هم همیشه آرزوم بوده همچین همسری داشته باشم؟؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)