سلام
می خوام بخشی از زندگیمو براتون بگم تا شاید واسه برخی درس باشه واسه برخی ازشما هم یه درددل ساده از طرف خودم ،قبلش یه مقدمه می گم وبعد از زندگیم می گم
امسال وقتی برنامه ماه عسلو دیدم بخصوص اون قسمتش که عشق احسان وسولماز رو نشون می داد
بغض گلومو گرفت ویاد زندگی خودم افتادم ،پیش خودم فکر کردم ای کاش من هم عشقی به بزرگی این عشق داشتم درحال که می تونستم داشته باشم اما ...
بچه که بودم خیلی خوشگل بودم تپل وسفید با موهای بور ،همه دوسم داشتن توفامیل وغریبه پیش همه عزیزبودم کسی نبود که منو ببینه ودوسم نداشته باشه
تو این همه آدم که منو دوست داشت پسر عمه ای هم بود که یه جورایی متفاوت تر ازهمه دوسم داشت اون حدودا پنج شیش سال ازم بزرگتر بود ،خیلی هوامو داشت وقتی می رفتیم خونشون کاری نبود که واسه خوشحال کردنم نکنه همیشه تو بازیا که با دخترعمه هام و اون می کردیم پشتیبانم بود یه جورایی وقتی اون بود دیگه احساس می کردم می تونم برهمه پادشاهی کنم ،خوب من بچه بودم ونمی فهمیدم این همه توجه وعلاقه اصلا ازروی چی میتونه باشه البته اونم بچه بود ولی اون انگار می فهمید چرا دوسم داره اما من نه ...یادمه یه بار عمم اینا رفته بودن مشهد وقتی ما رفتیم خونشون که سرشون بزنیم پسر عمم که اینجا اسمشو می ذارم امیر یهو اومد استقبالمو گفت خوبی زهرا ؟واست سوغاتی مخصوص آوردم برا هیشکی غیر ازتو سوغاتی نیاوردم منو برد تو اتاقو یه عروسک خیلی خوشگل بهم داد وگفت :این مال تو منم که از ذوقم نمی دونستم چیکار بکنم ،خیلی خوشحال شدم خیلی ،بازم نمی فهمیدم چرا فقط باید برای من سوغاتی بیاره چرا برای بقیه نه ...ناگفته نمونه که واقعا بقیه دختر عمه هام که میشدن دخترخاله های امیر خیلی به این که امیر منو دوست داشت حسادت می کردن همیشه می گفتن امیر تو چرا این همه از زهرا طرفداری می کنی ؟چرا باماها خوب نیستی امیرم یه جورایی سربه سرشون می ذاشت وجواب سربالا می داد ...
روزا می گذشت وهمیشه اوضاع همینطوری بود تا اینکه یه روز دخترعمه هام بهم گفتن زهرا اگه یه چیزی بهت بگیم ناراحت نمیشی ،منم گفتم نه بگین اونا گفتن امیر به ما گفته وقتی بزرگ شدم می خوام با زهرا عروسی کنم ،منم که تو عالم بچگی نمی دونستم ازدواج چیه تازه اینقدرم بدم میومد از ازدواج وعروسی و اینا خوب بچه بودم واقعا ناراحت شدم به حدی که اشکم درومد وگفتم من از عروسی می ترسم من هیچ وقت عروسی نمی کنم (خبرنداشتم یه روز تنها آرزوم میشه عروسی کردن!!!!)از اون روز به بعد هرجا امیرو می دیدم ازش فرار می کردم خجالت می کشیدم دیگه تقریبا فهمیده بودم دلیل این همه توجهش به من چیه و چرا همیشه هوامو داشت ...
کم کم داشتم بزرگ می شدم داشتم می رسیدم به سنین نوجوانی به انقلاب زندگیم
به روزایی که احساساتم ،نیازهام ،درونم وبیرونم درحال تغییر اساسی بود از اون چه خبر داشتم درونم بود از این که گاهی دلم می خواست به جنس مخالفم فکرکنم ،ارتباط برقرار کنم ،از این که گاهی با دیدن امیر ته دلم قلقلک می رفت وانگار دوست داشتم بازم نگام کنه ،هوامو داشته باشه ،پیش همه لوسم کنه
بازم نمی دونستم این چه حسیه ،از اون چه خبر نداشتم بیرونم بود ظاهرم ،زیباییم ،قیافم نمی دونستم همونقدر که درونم درحال تغییره بیرونم هم داره عوض میشه ...آره من دیگه اون زیبایی دوران کودکیمو نداشتم موهام مشکی شده بود پوستم به اندازه بچگیم سفید نبود ...ازهمه بدتر صورتم پراز جوش شده بود خیلی زیاد به حدی که هرجا می رفتم همش بحث جوشهای صورت من بود وهمه بهم می گفتن:زهرا تو چرا اینقدر جوش زدی ؟برو دکتر ؟صورتت از جوش پیدا نیست ،من همه اینا رو میشنیدم اما به روی خودم نمی آوردم که اصلا این موضوع مگه مهمه ؟اما بی خبر از این که مهم بود خیلیم مهم بود ،در همین احوالات بودم که طبیعتا امیروهم می دیدم ما با خونواده امیر زیاد رفت و آمد داشتیم سیزده بدر ها همیشه باهم بیرون می رفتیم ،سیزده بدر شونزده سالگیم هیچوقت یادم نمیره که باهم رفتیم کنار یه رودخونه خروشان و مردا رفتن سراغ ماهی گیری و زن ها هم مشغول غذا درست کردن شدن ،امیرهم بود اما دیگه اون امیر نبود من برعکس همیشه دلم می خواست امیر بازم دوسم داشته باشه بیاد تو جمع وازمن طرفداری کنه ،بیادبگه زهرا بیا یه ماهی بزرگ گرفتم برای تو ،اما دریغ از یک نگاه اون دیگه منو نمی دید دیگه دوسم نداشت ،من نمی دونستم چرا دوسم نداره چرا دیگه مثل سابق نیست اما خودش خوب می دونست
چون من زیبایی قبلمو نداشتم دیگه موهام طلایی نبود دیگه تپل نبودم چاق شده بودم دیگه لپام گل ننداخته بود جوش انداخته بود ،همون سیزده بدرم بحث جوش های صورت من تو جمع فامیل حسابی داغ بود آره من هم کم کم فهمیدم به این دلیل دیگه امیری ندارم ...امیر رفت چند سال بعد با یه دختر هم اسم من وخیلی زیبا ازدواج کرد ومن هنوز مجردم ومنتظرم تا شاید یکی از آدم ها که عشق رو تو ظاهر خلاصه نمی کنه بیاد ومنو با خودش ببره که اصلا همچین آدمی هم نیست شاید هیچ وقت دیگه نتونستم ازدواج کنم و تنها تا ابد بمونم ...
راستی یادم رفت بگم امیر خودش چه شکلی بود اون خودش هم اصلا زیبا نبود قدی بسیار کوتاه داشت ،پوستی تیره پراز لک وجوش داشت ،موهای کم پشت وبینی بزرگ ...آره امیر خودش زشت بود اما به دنبال زیبایی می گشت مثل خیلی از پسرای زشتی که دخترهای حتی معمولی رو آدم حساب نمی کنن در آخر گفتم امیر چه شکلی بود چون من مثل خیلی از دخترهای دیگه ظاهرو نمی بینم درون آدم هارو می بینم ...
می بینین کار خدارو خدا منو بازنده کرد وامیرو برنده ...راستی چرا تو جامعه ما تو ایران ما همیشه پسرا برند ه ان؟چرا پسر اگه زشتم باشه زیباترین نصیبش میشه ولی یه دختر چون زیبا نیست تموم آرزوهاش برفناست؟توفامیل ما هیچ پسر خوش قیافه ای وجود نداره اما همشون بلا استثنا همشون همسرهای زیبا دارن ...چرا خدا پسرا رو تا این حد دوست داره ؟چرا مگه ما دخترا چیکارش کردیم ؟چرا حتی امام حسین هم امیرو طلبید امامنو نه ؟همین چند وقته پیش با خانوم خوشگلش رفت کربلا...از این جا خستم از این شهر این کشور از این جا که من چون دخترم بیچاره ام ،چون دخترم باید حسرت بخورم ،چون اینجا فقط پسرا حق زندگی دارن ،کاش می تونستم برم برم جایی که به خاطر دختر بودنم حسرت نکشم ...می دونم که حالا همه شما آقایون میاید وبهم بد وبیراه می گین همین جا هم شاید حقوبه شما بدن ...می دونم اما هرچی می خواین بگین شماها خدا حمایتتون می کنه چه راه گریزی وجود داره برای دختری که خدا هم دوسش نداره ...
بنظرشما کی باخته ؟صادقانه بگید می دونم که من باختم چون اون الان باهمسر زیباش خوشه چون اون الان داره تو آرزوهای من زندگی می کنه ومن درحسرت داشتن همسرم واقعا درحسرتش دارم میسوزم .
امشب تمام گذشته ام را ورق زدم
پرازلحظه های سیاه ،لحظه های داغ و پرالتهاب بی قراری
دلتنگی وافسردگی ...
خاموشی ،سکوت ،اشک ،سوختن
چیزی نیافتم
نفرین به بودن وقتی با درد همراه است...
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۳۰۲۳ بازدید توسط ۲۲۹۷ نفر
- سه شنبه ۲۸ مرداد ۹۳ - ۲۰:۱۳