سلام دوستای عزیزم
من یک دختر 21 ساله ام . تو 19 سالگیم یکی از اقوام پدر بزرگم اومد خواستگاریم . پسری که سال ها تعریفشو شنیده بودم هم اخلاقش، هم کارش.. همه چیزش خیلی خوب بود .و بگم همون قدر که من تعریفشو شنیده بودم اونم تعریف منو شنیده بود.
خواستگاری تا آخرین مراحل پیش رفت ولی وقتی علنیش کردیم عموهاش سرسختانه مخالفت کردن و تهدید ( دقیقا حرفشون این بود که پسر به این خوبی رو چرا بفرستیم پیش غریبه وقتی انقد دختر خاله داره ، حتی عموش بهش گفت بیا دختر منو بگیر ) . چون پسره به گردن عموش حق داشت کنار کشید . اونم وقتی که خبرش پیچیده بود . من فهمیده بودم دوستم داره و بهش وابسته شدم .
حالا 2 سال از اون ماجرا میگذره حتی با اینکه باعث شدن آبروی من جلو بقیه بره اما نمیتونم به پسر دیگه ای فکر کنم . هر چیزی که یه رنگی از اون داره منو خوشحال میکنه. همش تو ذهنمه . هر خواستگاری رو با اون مقایسه میکنم .
هیچ وقت راجب وضع الانش پرس و جو نکردم فقط میدونم هنوز مجرده . از دهن مامان بزرگش هم ناخواسته و اتفاقی شنیدم که هنوز به من فکر میکنه . خیلی مسخره ست .
از یه طرف با خودم کلنجار میرم که اگه تو رو میخواست انقد راحت کوتاه نمی اومد و شاید ما فقط عاشق تعریف هایی شدیم که از طرف مقابلمون میشد .
از یه طرف دلم پر میکشه واسه حداقل یکبار دیدنش.هر روز دارم سعی میکنم علاقه مو کمتر کنم ولی کمتر نشده .
انقد میفهم که اگه من دنبالش برم خودمو کوچیک کردم ولی بد جوری تو ذهنمه یک موقعیت جور کنم که حتی شده از دور ببینمش یا صداشو بشنوم یا مثلا اتفاقی باهاش حرف بزنم. یا به دختر عمه ش که خیلی صمیمی ایم یه گوشه ای بدم ( که البته این خیلی ریسکش زیاده ) چون عمر آشنایی ما خیلی کوتاه بود میگم شاید اصلا من یک بت ساختم ازش ذهنم .
کار درستیه ؟ بذارم همین جور راحت از دستم بره ؟ یا منم یک تلاشی بکنم ؟ البته ممکنه اصلا این کارا جواب نده و اونم مایل نباشه ولی حداقل پیش خودم میگم خوب منم قدمی برداشتم اون نخواست . خدا نخواست .
شاید حتی نظرم برگشت .
من یک دختر 21 ساله ام . تو 19 سالگیم یکی از اقوام پدر بزرگم اومد خواستگاریم . پسری که سال ها تعریفشو شنیده بودم هم اخلاقش، هم کارش.. همه چیزش خیلی خوب بود .و بگم همون قدر که من تعریفشو شنیده بودم اونم تعریف منو شنیده بود.
خواستگاری تا آخرین مراحل پیش رفت ولی وقتی علنیش کردیم عموهاش سرسختانه مخالفت کردن و تهدید ( دقیقا حرفشون این بود که پسر به این خوبی رو چرا بفرستیم پیش غریبه وقتی انقد دختر خاله داره ، حتی عموش بهش گفت بیا دختر منو بگیر ) . چون پسره به گردن عموش حق داشت کنار کشید . اونم وقتی که خبرش پیچیده بود . من فهمیده بودم دوستم داره و بهش وابسته شدم .
حالا 2 سال از اون ماجرا میگذره حتی با اینکه باعث شدن آبروی من جلو بقیه بره اما نمیتونم به پسر دیگه ای فکر کنم . هر چیزی که یه رنگی از اون داره منو خوشحال میکنه. همش تو ذهنمه . هر خواستگاری رو با اون مقایسه میکنم .
هیچ وقت راجب وضع الانش پرس و جو نکردم فقط میدونم هنوز مجرده . از دهن مامان بزرگش هم ناخواسته و اتفاقی شنیدم که هنوز به من فکر میکنه . خیلی مسخره ست .
از یه طرف با خودم کلنجار میرم که اگه تو رو میخواست انقد راحت کوتاه نمی اومد و شاید ما فقط عاشق تعریف هایی شدیم که از طرف مقابلمون میشد .
از یه طرف دلم پر میکشه واسه حداقل یکبار دیدنش.هر روز دارم سعی میکنم علاقه مو کمتر کنم ولی کمتر نشده .
انقد میفهم که اگه من دنبالش برم خودمو کوچیک کردم ولی بد جوری تو ذهنمه یک موقعیت جور کنم که حتی شده از دور ببینمش یا صداشو بشنوم یا مثلا اتفاقی باهاش حرف بزنم. یا به دختر عمه ش که خیلی صمیمی ایم یه گوشه ای بدم ( که البته این خیلی ریسکش زیاده ) چون عمر آشنایی ما خیلی کوتاه بود میگم شاید اصلا من یک بت ساختم ازش ذهنم .
کار درستیه ؟ بذارم همین جور راحت از دستم بره ؟ یا منم یک تلاشی بکنم ؟ البته ممکنه اصلا این کارا جواب نده و اونم مایل نباشه ولی حداقل پیش خودم میگم خوب منم قدمی برداشتم اون نخواست . خدا نخواست .
شاید حتی نظرم برگشت .
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۲۳۲۷ بازدید توسط ۱۷۱۳ نفر
- يكشنبه ۴ مهر ۹۵ - ۲۲:۰۰