سلام
من میخواستم اینجا حرف های دلم رو بگم .
من 29 ساله هستم لیسانس دارم و یک کار نیم وقت دارم فعلا البته .حدود چند سال پیش با اقایی که خیلی اصرار داشتن از طریق خانوادم اشنا شدم و یک مدتی بعد متاسفانه بهم خورد و اقا تو زرد از اب در اومدن و در حد اشنایی منتفی شد من واقعا خیلی ضربه خوردم.
بعد از این اقا هم موردهای بود ولی به دلم نبودن. این تا اینجای قضیه ، بعد از اون موقع به بعد یک حس استرس و اضطراب در من موند که بد اخلاقم هم کرد راستش چون خانوادم در قسمت کوچیکی از برهم زده شدن این قضیه نقش داشتن و من واقعا میدونم اونها خیر من رو میخواستن و واقعا قسمت نبوده و به نفعم بوده که این ازدواج سر نگرفته .
اما با خانوادم خیلی بدخلقی میکنم میدونم خودم مقصرم اما دست خودم نیست یک خشم درونم هست که از کجا ناشی میشه میدونم حس تحقیری درونم هست که نمیدونم چرا با منه.
بماند که چه ها بعد این اتفاقات کشیدم اما حرفهای سنگین اون اقا و خانوادشون همش تو روحم اثر میذاره که چرا با من اینکارو کردن مگه گناه من چی بود و چرا من باید این حرفها رو میشنیدم .
حتی رو انگیزه ام و امیدهام هم اثر گذاشته کلا دختر بد اخلاقی و غرغرو زود رنج و زودم عصبانی میشم بیشتر روزها عصبیم الکی و خوشحال نیستم حتی یک مدت بود اصلا بخودم نمیرسیدم حوصله چیزیم نداشتم .
با یک روانشناس صحبت کردم گفت برات خوبه کار میکنی بیرون از خونه ای اما در کار هم چون اون چیزی که انتظار داشتم ندارم ناراحتم چون شغلم اون چیزی نیست که باید باشه و انتظار همه از من و خودم از خودم بیشتره.
از کارم این روزها و از مشکلات ازدواجم خیلی حرف و حدیث میشنوم خیلی فشار زیاد شده روی من باعث شده من که قبلا دختر ارام و شاد و مهربونی و سرم تو لاک خودم باشم بر عکس بشم حتی با خانواده خودم .
من میخواستم اینجا حرف های دلم رو بگم .
من 29 ساله هستم لیسانس دارم و یک کار نیم وقت دارم فعلا البته .حدود چند سال پیش با اقایی که خیلی اصرار داشتن از طریق خانوادم اشنا شدم و یک مدتی بعد متاسفانه بهم خورد و اقا تو زرد از اب در اومدن و در حد اشنایی منتفی شد من واقعا خیلی ضربه خوردم.
بعد از این اقا هم موردهای بود ولی به دلم نبودن. این تا اینجای قضیه ، بعد از اون موقع به بعد یک حس استرس و اضطراب در من موند که بد اخلاقم هم کرد راستش چون خانوادم در قسمت کوچیکی از برهم زده شدن این قضیه نقش داشتن و من واقعا میدونم اونها خیر من رو میخواستن و واقعا قسمت نبوده و به نفعم بوده که این ازدواج سر نگرفته .
اما با خانوادم خیلی بدخلقی میکنم میدونم خودم مقصرم اما دست خودم نیست یک خشم درونم هست که از کجا ناشی میشه میدونم حس تحقیری درونم هست که نمیدونم چرا با منه.
بماند که چه ها بعد این اتفاقات کشیدم اما حرفهای سنگین اون اقا و خانوادشون همش تو روحم اثر میذاره که چرا با من اینکارو کردن مگه گناه من چی بود و چرا من باید این حرفها رو میشنیدم .
حتی رو انگیزه ام و امیدهام هم اثر گذاشته کلا دختر بد اخلاقی و غرغرو زود رنج و زودم عصبانی میشم بیشتر روزها عصبیم الکی و خوشحال نیستم حتی یک مدت بود اصلا بخودم نمیرسیدم حوصله چیزیم نداشتم .
با یک روانشناس صحبت کردم گفت برات خوبه کار میکنی بیرون از خونه ای اما در کار هم چون اون چیزی که انتظار داشتم ندارم ناراحتم چون شغلم اون چیزی نیست که باید باشه و انتظار همه از من و خودم از خودم بیشتره.
از کارم این روزها و از مشکلات ازدواجم خیلی حرف و حدیث میشنوم خیلی فشار زیاد شده روی من باعث شده من که قبلا دختر ارام و شاد و مهربونی و سرم تو لاک خودم باشم بر عکس بشم حتی با خانواده خودم .
میخواستم بدونم تجربه شما کاربرهای خوب اینجا چی هست بمن ؟ کسی تجربه مشابهی دارن ؟چکار میتونم انجام بدم برام بهتره ؟
با تشکر از همگی
با تشکر از همگی
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۱۴۰۴ بازدید توسط ۱۰۸۳ نفر
- شنبه ۲۲ اسفند ۹۴ - ۲۳:۱۹