سلام دوستان!!!
من یه دختر 22 ساله هستم که متاسفانه دو سال پیش کل خانوادم یعنی پدرم و مادرم و برادرم رو تو یه سانحه از دست دادم نمیخوام از شرایط روحی بد اون زمانم بگم که یک سال تمام مثل دیوونه ها بودم دو بار هم خودکشی کردم که موفق نشدم !!!
خاطر وابستگی زیادم به خانوادم دوست نداشتم بعد اونا زنده باشم! داداشم که جای خواهر نداشتم هم بود چقدر با هم حرف میزدیم! هر مشکلی داشتم بهش میگفتم !! ای خدا! بگذریم !
بعد اون اتفاق نتونستم تو اون خونه بمونم و رفتم تو آپارتمانی که بابام دو ماه قبل فوتش خریده بود چون نزدیک خونه عمم بود رفتم اونجا (به خواست خودم چون دوست نداشتم سربار کسی باشم) همه ی وسایل خونه رو به تصمیم خاله ها و دایی ها و عمو هام و عمم فروختن و جدید خریدن به خاطر روحیه ی من البته من نذاشتم دست به وسایل شخصیشون بزنن و همه رو نگه داشتم الان یکی از اتاقا رو کردم پر از عکس های خانوادگیمون هر شب قبل خوابم میرم یکم میشینم اونجا بعدم درش رو قفل میکنم!!!
از اون موقع مهشید شاد و شیطون جاش رو داد به مهشید سرد و بی روح !! باورتون میشه بگم تو کلاس هییییچ دوستی ندارم؟!! کلا دوتا دوست دارم که اونام از دوران دبستان باهام دوستن !!! با اونا هم رفتار سردی دارم ولی چون واقعا دوسم دارن بازم میان پیشم به بهانه های مختلف میبرنم که نه میکشوننم بیرون چون باید یه ساعت به قول خودشون التماس کنن تا من برم!!!
اما مشکلی که جدیدا پیدا کردم اینه که هر کی میاد سمتم واسه ازدواج فکر میکنم واسه خاطر پولمه !!! به هیچ کس اعتماد نمیتونم بکنم!!!!! این چند وقت اخیر 3 تا خواستگار اومد که حتی نزاشتم پا بزارن خونه در جا ردشون میکردم چون اولین چیزی که میاد تو ذهنم همین موضوعه !!! نمیدونم چیکار کنم !!! نمی تونم این حرفا رو به کسی بگم یعنی بخوام هم نمیتونم انگار زبونم و قفل کردن و حرفم نمیاد !!! دوستام و خانوادم که زنگ میزنن احوال پرسی کنن وقتی میگن خوبی چه خبر چیکار میکنی فقط میگم میگذره!!! بعدش ساکت میشم اگه حرفی داشته باشن میزنن و بعدش میگم خداحافظ!!!
خودمم از خودم خسته شدم از این زندگی خسته شدم این نبود اون زندگی که میخواستم همش شک همش تنهایی همش دلتنگی خسته ام !!
ممنون میشم کمکم کنید از این شک و بدبینی خلاص شم!!!! (مهشید تنها)
من یه دختر 22 ساله هستم که متاسفانه دو سال پیش کل خانوادم یعنی پدرم و مادرم و برادرم رو تو یه سانحه از دست دادم نمیخوام از شرایط روحی بد اون زمانم بگم که یک سال تمام مثل دیوونه ها بودم دو بار هم خودکشی کردم که موفق نشدم !!!
خاطر وابستگی زیادم به خانوادم دوست نداشتم بعد اونا زنده باشم! داداشم که جای خواهر نداشتم هم بود چقدر با هم حرف میزدیم! هر مشکلی داشتم بهش میگفتم !! ای خدا! بگذریم !
بعد اون اتفاق نتونستم تو اون خونه بمونم و رفتم تو آپارتمانی که بابام دو ماه قبل فوتش خریده بود چون نزدیک خونه عمم بود رفتم اونجا (به خواست خودم چون دوست نداشتم سربار کسی باشم) همه ی وسایل خونه رو به تصمیم خاله ها و دایی ها و عمو هام و عمم فروختن و جدید خریدن به خاطر روحیه ی من البته من نذاشتم دست به وسایل شخصیشون بزنن و همه رو نگه داشتم الان یکی از اتاقا رو کردم پر از عکس های خانوادگیمون هر شب قبل خوابم میرم یکم میشینم اونجا بعدم درش رو قفل میکنم!!!
از اون موقع مهشید شاد و شیطون جاش رو داد به مهشید سرد و بی روح !! باورتون میشه بگم تو کلاس هییییچ دوستی ندارم؟!! کلا دوتا دوست دارم که اونام از دوران دبستان باهام دوستن !!! با اونا هم رفتار سردی دارم ولی چون واقعا دوسم دارن بازم میان پیشم به بهانه های مختلف میبرنم که نه میکشوننم بیرون چون باید یه ساعت به قول خودشون التماس کنن تا من برم!!!
اما مشکلی که جدیدا پیدا کردم اینه که هر کی میاد سمتم واسه ازدواج فکر میکنم واسه خاطر پولمه !!! به هیچ کس اعتماد نمیتونم بکنم!!!!! این چند وقت اخیر 3 تا خواستگار اومد که حتی نزاشتم پا بزارن خونه در جا ردشون میکردم چون اولین چیزی که میاد تو ذهنم همین موضوعه !!! نمیدونم چیکار کنم !!! نمی تونم این حرفا رو به کسی بگم یعنی بخوام هم نمیتونم انگار زبونم و قفل کردن و حرفم نمیاد !!! دوستام و خانوادم که زنگ میزنن احوال پرسی کنن وقتی میگن خوبی چه خبر چیکار میکنی فقط میگم میگذره!!! بعدش ساکت میشم اگه حرفی داشته باشن میزنن و بعدش میگم خداحافظ!!!
خودمم از خودم خسته شدم از این زندگی خسته شدم این نبود اون زندگی که میخواستم همش شک همش تنهایی همش دلتنگی خسته ام !!
ممنون میشم کمکم کنید از این شک و بدبینی خلاص شم!!!! (مهشید تنها)
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۲۴۲۵ بازدید توسط ۱۷۵۸ نفر
- شنبه ۲۳ آبان ۹۴ - ۱۸:۵۵