سلام
یه دختر بیست ساله هستم که به تازگی ازدواج کردم ، تک فرزند بودم و پدر و مادرم هر دو معلم ، هیچوقت بچه لوسی نبودم یعنی پدر و مادرم اینجوری تربیتم نکردن!
توی اکثر جاها و اکثر کارها تنها بودم! میدیدم پدر و مادرای دوستام اصرار میکنن که با ماشین تا دم در مدرسه برسوننشون! پدر و مادر من میگفتن تنها برو! میدیدم وقتی توی مدرسه به مشکل برمیخوردن فورا میرفتن خواهر برادرشونو میاوردن که حقشونو بگیرن! ولی من خودم تنهایی باید حقمو میگرفتم! . پیش میومد تنها برم مسافرت خونه اقوام یا دوستام! کلا دختر مستقل و آزادی بودم .
پدر و مادرمو ولی زیاد اذیت کردم! مامانم میگه بچه که اذیت نکنه بچه نیست مادره! اینو وقتی بعد از ازدواج عذاب وجدان داشتم بهم گفت!
همیشه هم دوس داشتم زود ازدواج کنم که کردم! دوس داشتم از خونه برم! از طرفی هم با عشق و عقل ازدواج کردم و واقعا ازدواج فوق العاده ای دارم! همسرم خیلی آقا و مهربونه و خیلی زیاد منو دوست داره!منم اونو!
منتها بخاطر کار شوهرم مجبور شدیم بریم تهران! من و شوهرم شهرستانی هستیم! از تهران تا شهرستانمون فقط سه چهار ساعت راهه! میخوام بگم خیلی دور نیست! ولی در کمال تعجب منی که خیلی بیخیال بودم و بارها تنها اینور ور رفتم این روزا شدیدا دلتنگ میشم! میشه گفت الان اوایل مهاجرتمونه و تازه شروع کردیم!
مدام توی خیابون وقتی میبینم دختر بچه ای کنار پدر و مادرشه حالم بد میشه بغضم میگیره! میبینم بابایی داره قربون صدقه بچه ش میره یاد قربون صدقه های بابای خودم میفتم و قلبم میشکنه! یاد این میفتم که چقدر خوب و مهربون بودن!یاد بچگیام میفتم یاد اینکه بچه بودم منو میبردن اینور اونور و من به هیچی فکر نمیکردم و فقط احساس امنیت و بیخیالی بود که داشتم.
همسرم مرد خوبیه و فوق العاده منطقی و بالغه و در کنار آن از لحاظ احساسی کاملا من رو سیراب میکنه.نمیدونم چم شده این روزها که انقدر دارم خودم رو شکنجه میدم و مدام گریه میکنم با فکر روزهای گذشته ! با این فکر که چرا انقدر کم با پدر و مادرم بودم چرا قدرشون رو ندونستم چرا با تمام وجودم کیف نکردم از داشتن پدر و مادرم چرا بیشتر باهاشون وقت نگذروندم چرا بیشتر محبت و توجه نکردم بهشون چرا همش توی اتاقم بودم .
هزار تا فکر این شکلی دیگه! همش دارم زجر میکشم...پیش اومده حتی پیش شوهرم بغضم بترکه و شوهرم خیلی خوب آرومم کرده...جلوی شوهرم معمولا حرفی نمیزنم...وقتی شوهرم سرکاره تنهام خیلی بیشتر یاد خونوادم میفتم...اصلا از تک تک کارا یادشون میفتم .
احساس میکنم دو قسمت شدم!وقتی میرم پیش خونوادم دلم برای شوهرم تنگه و حالم بده و وقتی پیش شوهرمم بزای خونوادم!
من تازه عقد کردم ولی چون شوهرم تهران تنهاست و خونواده هامونم مشکلی نداشتن من میام تهران پیشش میمونم! دانشجوام و هنوز کار انتقالیمو درست نکردم برای همین گاهی برای دانشگاه باید برگردم پیش مامان بابام! واسه همین میگم دو تیکه شده روحم... هیچ جا خوشحال نیستم... واسه ترم جدید انتقالی میگیرم و بعد از امتحانا هم برای همیشه میام تهران !
با این حال روحی و این افکار چیکار کنم ؟ اوایل ازدواج خیلی ناراحتیها پیش اومد و شرایط سخت! ولی بخاطر شوهرم و زندگیم خیلی سعی کردم مدیریت کنم و مدارا! همون کارام باعث شد عشق شوهرم بهم چندین برابر شد! میخوام بگم علاوه بر اینکه شوهرم مرد خوبیه خودمم تلاش کردم واسه زندگیم و ارامشش و بچه نیستم! برام عجیبه چطور این روزها انقدر کوچولو شدم که ننه بابامو میخوام همش...
چیکار باید کرد...
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)
- ۲۰۲۲ بازدید توسط ۱۶۱۳ نفر
- چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵ - ۱۷:۴۵