سلام
من دختری ۱۸ ساله ام و ۳ سال با پسری که همسایمون بود دوست شدم خانواده خوبی ندارن پدرش معتاد بود پدر منم معتاده واسه همین فک میکردم بهترین گزینه برای منه فک میکردم شبیه همیم و همو درک میکنیم .
من مامانم تحصیل کرده و شاغله و همیشه میگه چون از پدرم جدا نمیشه چون دلش براش میسوزه نمیخواد بی سر پناه باشه من با این آقا پسر ... هم داشتم دو بار . اما خیلی زود پشیمون شدم و ادامه ندادم با حرفایی که زدیم این چند وقت فهمیدم ادم عصبی بد دهن بی فرهنگ و بدبینیه دوس نداشتم ادامه بدم منو تهدید کرد من قبول کردم که باهاش بمونم خانوادم فهمیدن و مخالفت کردن .
اما من از روی بچگی و نفهمی اصرار کردم که میخوام باهاش ازدواج کنم اما وقتی به خواسته هاش عمل نکردم روزبه روز بدتر شد من توبه کردم و تا امروز هر روز دعا کردم خدا منو ببخشه به خدا ایمان دارم و به لطفو رحمتش امیدوارم و مطمئنم منو بخشیده چون از ته دل پشیمونم و قصد تکرارشو ندارم .
الان چند روزیه این رابطه رو به هم زدم به برادر و مادرم گفتم اونا پشتمن و گفتن که از چیزی نترس آخه اون تهدیدم میکنه به تلفن خونه نصف شب زنگ میزنه من واقعا نمیخوام ادامه بدم ولی ازش میترسم اگه خانوادم بفهمن که من چیکار کردم دیگه پشتم نیستن .
من داغونم من از فکرو خیال دیوونه شدم اینو میدونم که خدا آبروی بندشو نمیبره اما اینم میدونم که خیچ کار خطایی بدون اینکه آسیبش رو ببینی تموم نمیشه به من کمک کنید که چیکار کنم .
چند روزه جوابشو نمیدم اما ترس تو وجودم هست .تو دوران دوستی خیلیم بهم خیانت کرده حتی با دوستمم رابطه داشته .من نمیخوامش بگید که چیکار کنم مزاحم زندگیم نشه .اگه به خانوادم بگه که باهم رابطه داشتیم منو ترد میکنن و دیگه پشتم نیستن .
من به کمک احتیاج دارم.
من دختری ۱۸ ساله ام و ۳ سال با پسری که همسایمون بود دوست شدم خانواده خوبی ندارن پدرش معتاد بود پدر منم معتاده واسه همین فک میکردم بهترین گزینه برای منه فک میکردم شبیه همیم و همو درک میکنیم .
من مامانم تحصیل کرده و شاغله و همیشه میگه چون از پدرم جدا نمیشه چون دلش براش میسوزه نمیخواد بی سر پناه باشه من با این آقا پسر ... هم داشتم دو بار . اما خیلی زود پشیمون شدم و ادامه ندادم با حرفایی که زدیم این چند وقت فهمیدم ادم عصبی بد دهن بی فرهنگ و بدبینیه دوس نداشتم ادامه بدم منو تهدید کرد من قبول کردم که باهاش بمونم خانوادم فهمیدن و مخالفت کردن .
اما من از روی بچگی و نفهمی اصرار کردم که میخوام باهاش ازدواج کنم اما وقتی به خواسته هاش عمل نکردم روزبه روز بدتر شد من توبه کردم و تا امروز هر روز دعا کردم خدا منو ببخشه به خدا ایمان دارم و به لطفو رحمتش امیدوارم و مطمئنم منو بخشیده چون از ته دل پشیمونم و قصد تکرارشو ندارم .
الان چند روزیه این رابطه رو به هم زدم به برادر و مادرم گفتم اونا پشتمن و گفتن که از چیزی نترس آخه اون تهدیدم میکنه به تلفن خونه نصف شب زنگ میزنه من واقعا نمیخوام ادامه بدم ولی ازش میترسم اگه خانوادم بفهمن که من چیکار کردم دیگه پشتم نیستن .
من داغونم من از فکرو خیال دیوونه شدم اینو میدونم که خدا آبروی بندشو نمیبره اما اینم میدونم که خیچ کار خطایی بدون اینکه آسیبش رو ببینی تموم نمیشه به من کمک کنید که چیکار کنم .
چند روزه جوابشو نمیدم اما ترس تو وجودم هست .تو دوران دوستی خیلیم بهم خیانت کرده حتی با دوستمم رابطه داشته .من نمیخوامش بگید که چیکار کنم مزاحم زندگیم نشه .اگه به خانوادم بگه که باهم رابطه داشتیم منو ترد میکنن و دیگه پشتم نیستن .
من به کمک احتیاج دارم.
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۲۸۷۹ بازدید توسط ۱۸۹۲ نفر
- سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴ - ۲۱:۵۲