با سلام
یه دختر 21 سالمه ام از سال دوم دبیرستانم با یه اقا پسری دوست بودم . خیلی همدیگرو قبول داشتیم و همدیگرو دوست داشتیم خواستگاری من هم اومدن .
اما از لحاظ تحصیلی خانواده هامون بهم نمیخوردن و مادرم چون اقا پسر دیپلمشون رو هم نگرفته بودن مخالف بودن ولی سر زبون نسبتا خوبی داشتن. و اینکه اقا پسر با درس خوندن منم مخالف بودن و دوست داشتن کارای دیگه ای بکنم و چون مشکل مالی نداشتن نیازی نمیدیدن که من یا خودشون درس بخونیم.
با دانشگاه های امروزی مخالف بودن و میگفتن وقت تلف کردنه و تو دانشگاه چیزی یاد ما نمیدن. مشکل من برای جواب مثبت دادن به ایشون این بود که ایشون با درس خوندن من مخالف بودن و تو کت منم نمیرفت.
خانوادم میخوان با یه ادم تحصیلکرده ازدواج کنم. اینا باعث شد که بعد 4 سال دوستی جواب منفی یهشون بدم.. یه ادم پرتلاش و قوی و با اعتماد به نفس کامل و البته کمی خجالتی به یه ادم کسل و بی حوصله و پر اضطراب و استرس تبدیل شم .
حتی گاهی تو شرایط سخت که قرار میگیرم تپش قلب پیدا میکنم و همش به ایشون فکر میکنم و اعصابم خورد میشه که چرا نتونستم اونو یا خانودمو قانع کنم. نمیدونم الان با این اضطراب و ناامیدی همیشگی باید چیکار منم.
اهل درد و دل کردنم نیستم و ممنونم از هر کسی که داستان زندگی منو خوند و اگه حالش خوبه و میتونه کمکی کنه برام یه چیزی بنویسه که حال منم بهتر شه؟
یه دختر 21 سالمه ام از سال دوم دبیرستانم با یه اقا پسری دوست بودم . خیلی همدیگرو قبول داشتیم و همدیگرو دوست داشتیم خواستگاری من هم اومدن .
اما از لحاظ تحصیلی خانواده هامون بهم نمیخوردن و مادرم چون اقا پسر دیپلمشون رو هم نگرفته بودن مخالف بودن ولی سر زبون نسبتا خوبی داشتن. و اینکه اقا پسر با درس خوندن منم مخالف بودن و دوست داشتن کارای دیگه ای بکنم و چون مشکل مالی نداشتن نیازی نمیدیدن که من یا خودشون درس بخونیم.
با دانشگاه های امروزی مخالف بودن و میگفتن وقت تلف کردنه و تو دانشگاه چیزی یاد ما نمیدن. مشکل من برای جواب مثبت دادن به ایشون این بود که ایشون با درس خوندن من مخالف بودن و تو کت منم نمیرفت.
خانوادم میخوان با یه ادم تحصیلکرده ازدواج کنم. اینا باعث شد که بعد 4 سال دوستی جواب منفی یهشون بدم.. یه ادم پرتلاش و قوی و با اعتماد به نفس کامل و البته کمی خجالتی به یه ادم کسل و بی حوصله و پر اضطراب و استرس تبدیل شم .
حتی گاهی تو شرایط سخت که قرار میگیرم تپش قلب پیدا میکنم و همش به ایشون فکر میکنم و اعصابم خورد میشه که چرا نتونستم اونو یا خانودمو قانع کنم. نمیدونم الان با این اضطراب و ناامیدی همیشگی باید چیکار منم.
اهل درد و دل کردنم نیستم و ممنونم از هر کسی که داستان زندگی منو خوند و اگه حالش خوبه و میتونه کمکی کنه برام یه چیزی بنویسه که حال منم بهتر شه؟
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۱۲۱۴ بازدید توسط ۹۳۴ نفر
- يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵ - ۲۲:۳۵