سلام به همه
بین دو راهی گیر کردم. نه راه پس دارم نه پیش . با خودم ، احساسم ، منطقم ... در گیرم. بالای 30 سال سنمه و مامان یه پسر 7 ساله ام.
وقتی پسرم یک سالش بود از پدرش جدا شدم. پسرم اصلا پدرشو بخاطر نداره و طبعا با واژه پدر آشنا نیست. حدود 2 سال بعد از جدایی از همسر سابقم به آقایی که به تازگی از همسرش جدا شده بود و پدر دختری دبیرستانیه معرفی شدم.
بعداز یک ماه نتونستیم رابطه عادی رو ادامه بدیم و میل و نیاز جنسی باعث شد صیغه کنیم. بدون اطلاع خونوادم. چون پدرم مخالف شدید صیغه ست. اما مامانمو بعد از مدتی در جریان گذاشتم.
البته نگفتم صیغه ایم. گفتم فقط شناخت. نظر مامان در مورد ازدواج باهاش بین مثبت و منفی در نوسانه. در حال حاضر 3 سال از آشناییمون میگذره. خیلی خوب همو شناختیم. اختلافهای عمیق فرهنگی و فکری و در عین حال تفاهم های بسیار عالی و ایده آل داریم که مجموعا نظرمو مثبت نگه داشته.
علت ازدواج نکردنمون مشکلات شدید مالیشه. جایی سرمایه گذاری کرده که هنوز به نتیجه نرسیده. اگه بیاد خواستگاری خونوادم موقعیتشو نمیپذیرن و جوابشون منفیه. پس مجبوریم همچنان صبر کنیم.
خواستگارهایی داشتم و دارم که جوابشون کردم.اما مامان دیگه به ستوه اومده. میگه آینده خودت هیچ ، به آینده بچه ات فکر کن. داره بزرگ میشه و پدر رو نمیپذیره. رابطه پسرم با این آقا خیلی خوبه. رابطه من و دخترش هم همینطور. شبی نیست که مامان بخاطر آینده نوه اش و احتمال حل نشدن مشکلات مالی این آقا و هدر رفتن جوونی خودم نصیحتم نکنه. خیلی خیلی خسته ام.از پنهانی دیدنش خسته ام.
از پسرم خجالت میکشم که بخاطر احساسات خودم نذاشتم یه پدر جدید داشته باشه. تا خواستگار میاد عذاب وجدان دارم حتی در موردش فکر کنم. بهش وابسته شدم. عقل و احساسم عجیب با هم درگیرن. تو دو راهی ام . بنظر شما چه کنم؟
← ازدواج زنان مطلقه یا بیوه (۷۷ مطلب مشابه) ← مسائل زنان مطلقه و بیوه (۳۵ مطلب مشابه)
- ۳۰۷۷ بازدید توسط ۲۲۲۷ نفر
- پنجشنبه ۲۶ شهریور ۹۴ - ۲۲:۴۵