سلام

من 19 سالمه و سال قبل وقتی میخواستم برم سرکلاس بین مسیر برام مزاحمتی با قصد بد پیش امد و منم بسختی خودمو به آموزشگاه رسوندم و بعد از این جریان اوضاع روحیم بد شد و به تعطیلات نوروز نزدیک بودیم و مشاور بهم پیشنهاد دادن که به مسافرت برم تا از فکرش در بیام چون امتحانات نهایی و کنکور رو در پیش داشتم و منم همین کار رو کردم و به یکی از شهرهایی که خاله هام اونجا ساکن بودن رفتم .

من در کل آدم خجالتی و ساکتی هستم و خیلی کم تو جمع قرار میگیرم و رابطه تلفنی هم با کسی نداشتم حتی باهمکلاسی هام و اونجا با کسی خیلی راحت نبودم ولی با یکی از پسرخاله هام که آدم خیلی اجتماعی و خوش مشربی بود خیلی راحت بودم .

یه روز با هم داشتیم حرف میزدیم و برام چند تا آهنگ تو گوشیم ریخت و شب وقتی داشتم بهشون گوش میدادم بینشون به یکی که چیزای بد و مستهجن توش بود رسیدم و حالم افتضاح شد و افکارم بهم ریختن .

نسبت به پسر خالم که چرا اینکار رو کرد و اینکه در موردم چی فکر کرده که اینکار رو کرده و...و بعد از اون سعی میکردم تا باهاش روبرو نشم و رفتارم خیلی سرد بود باهاش و بقیه پسرخاله هام و دخترخالم هام رفتارای عجیبی باهام داشتن. حتی خاله هام و شوهراشون.

سفر برام زهر شد و وقتی برگشتم خیلی بهم ریخته تر شده بودم و وقتی که امتحانات شروع شدن یکم به حالت عادی برگشته بودم که پسرخاله ام امد خونمون و منم امتحانات رو خراب کردم و حس خیلی بدی داشتم بخاطر افکاری که داشتم و تنها کاری که به ذهنم رسید تا کنکورم و خراب نکنم این بود که باهاش حرف بزنم ازش دلیل بخوام .

نتونستم وقتی که خونمون بود اینکار رو بکنم و بعد مدتی که از رفتنش گذشت باهاش تلفنی صحبت کردم و اولین باری بود که با کسی و با یه پسر حرف میزدم و خیلی استرس داشتم .

وقتی باهاش حرف زدم یجوری باهام صحبت کرد که خیلی اروم شدم و بهم اطمینان داد که اشتباه شده و اهل اینکارا نیست و خیلی حرف زد و منم مجاب شدم و ازش خواستم تا بهم زنگ نزنه و پیام نده و شمارمو حذف کنه .

اما بعد یه روز بهم پیام داد و منم جواب دادم و تو تماس تلفنی بعدی حس کردم تو حرفاش دروغ وجود داره و منم بهش دروغ گوی پست فطرت گفتم و از سیمکارتم دیگه استفاده نکردم ولی بخاطر کارم و حرفی که زده بودم عذاب وجدان گرفتم .

بعد یکی دو ماه با پیام عذرخواهی کردم و اونم روز بعدش بهم زنگ زد و باهام کلی حرف زد و میخواست چیزی بهم بگه ولی گفت نمیتونه و بعد تماس تلفنی برام پیامای عاشقانه فرستاد و ازم درخواست ازدواج کرد .

بعد از اون روز حرفاش و پیاماش شدن عاشقانه و برام از عشق میگفت و اینکه خیلی دوستت دارم و... . منم سعی داشتم تا منصرفش کنم اما نشد و کم کم دیدم بهش علاقه مند شدم .

بعد از مدتی گفتم که بهت علاقه مندشدم و هر روز علاقم بهش بیشتر میشد و از طرفی خانوادم کمی متوجه شده بودن و ناراضی بودم و پسر خاله ام رو یه آدم دغل باز و ... خطاب میکردن .

ولی در حقیقت یه آدم پاک و ساده بود با یه روح لطیف و فوق العاده عاشق و صادق و منم اعتمادم بهش هر روز بیشتر میشد و اونم از عشق و علاقش میگفت که روز افزونه .

گاهی نمیتونست جلو احساساتش رو بگیره و ما خیلی بهم علاقه داریم و قصد ازدواج . ولی مشکل اینه که قبل من و هم پسرخاله ام خواهر برادرامون هستن و شرط بر این گذاشتن که باید بعد از ازدواج بقیه ما اقدام به ازدواج کنیم و الان خانواده هامون همه از این موضوع با خبرن .

ولی هیچکاری نمیکنن و از ما میخوان که قطع رابطه کنیم و صبر کنیم تا چند سال بعد و از طرفی برام تو این مدت مشکلات زیادی بخاطر این موضوع بوجود امده .

همه باهام بدرفتاری میکنن و خواهرام هیچکدوم باهام حتی حرف هم نمیزنن و مامانم گاهی حرفای بدی بهم میگه و همشون میگن که باعث تمام مشکلات تویی و زندگیمون رو خراب کردی  با این کارت .

از طرفی پسرخاله ام منو علاقه مندتر کرد ولی هر از گاهی باهام بحث میکنه و ازم خواسته هایی داشت و من انجام ندادم . ازم میخواست تا در مورد رابطه جنسی و فانتزی هام و ... حرف بزنم ولی نمیتونستم .

هر از گاهی میخواد تا رابطه فیزیکی باهاش داشته باشم و من عاشقشم ولی نمیتونم این کارارو بکنم و تمام اینها گذشتن و عشق و رفتار و حرف هامون به مرز جنون کشیده ما رو .

چند بار بهم پیشنهاد رابطه جنسی داد ولی جواب منفی دادم و گفت میام و با هم میریم جایی که عقدمون کنن ولی بخاطر حرف مراجع که اذن پدر شرط هست جواب منفی دادم ولی ازم دلگیر میشه و نمیدونم چیکار کنم و دوست ندارم ازم دلخور بشه .

بهش گفتم صبرمون ارزش عشقمون رو بالا میبره و گفتم از خدا که دلگیر میشه ولی باهام بدرفتاری میکنه و خیلی سرد حرف میزنه ولی بعد ازم عذر میخواد و حرفاش پر از عشقه .  بیشتر از قبل بحثمون میشه .

الان ازم میخواد تا عقد موقت کنیم و بهم گفت که رابطه جنسی رو ازت نمیخوام ولی دوست دارم همدیگه رو ارضا کنیم و میتونم جلو خودمو بگیرم و گفتم که مراجع اذن پدر رو شرط میدونن و...

 باز دلگیر شد . نمیدونم چیکار کنم و از طرفی توی حرفاش این نیاز رو میبینم و منم این نیاز رو دارم و دوست دارم تا نیازش رو برطرف کنم و از طرفی خانواده ها تمام اینها رو میدونن و هیچ کاری برامون نمیکنن .

مامانم میگه بعد ازدواج خواهر برادراتون .  ما باید چیکار کنیم با این وضعیت؟ چیکار کنم که از فکر عقد و ارضا و... که تمامشون میدونم که گناهه درش بیارم؟

من میترسم که بخاطر اینکه ازم دلخور نباشه اینکار رو بکنم و یا یه بلایی سر خودم بیارم. خیلی به این فکرم چون تحمل بد رفتاری خانوادم رو که باید تو این شرایط بهم کمک بکنن رو ندارم و تحمل اینکه ازم دلگیر و ناراحت بشه رو ندارم.

من نمیتونم تحمل بکنم و تا حالا نتونسته بودم با کسی حرف بزنم و ازتون میخوام شما کمکم کنید


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)