سلام
من از عاشقی کردن عاشق بودن خسته شدم، نمی خوام عاشق باشم. تو زندگیم دو بار این حس اومد سراغم آخرش به غیر رنج و درد و سختی چیزی نصیبم نشد.
این حتما نقص منه تا عاشق نشدم ازدواج کنم اون فکر برای امروزم نیست از همون وقتی که خودم شناختم این حس و داشتم، میدونم یه مشکلی دارم که اگه بگم بیش از بیست بار هم پیش روانشناس و مشاور رفتم ولی نتیجه ای ندیدم .
تو زمینه های دیگه موفقم و با عقلم تصمیم می گیرم ولی می رسه به ازدواج میم تا عشق نباشه نه . ولی دیگه خسته شدم!!!
عشق فقط یه درد برزگه مثل دایره است هر رفتاری کنی باز برمیگردی به مرکزش. دوست دارم ازدواج کنم موردهای خوبی از همکاران و اقوام پیشنهاد میشه ولی واقعاً من نمی تونم بهشون فکر کنم.
گیر کردم تو دو راهی، از یک طرف باور ذهنیم که از نوجوانی با همه، و از طرف دیگه عاشقی که عملا برای عشقش کاری نمی کنه. از یه طرف میل به ازدواج و خواستگارانی که ندیده به همون دلیل رد می کنم. کاربران کسی تو وضعیت من بود چه کار کردین؟
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)
- ۱۵۴۲ بازدید توسط ۱۰۷۳ نفر
- يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰ - ۲۰:۵۶