سلام...
مشکلی دارم که چندین ساله درگیرشم سوال بی جوابی که شاید شما بتونید پاسخی براش پیدا کنید ...
من دختری بالای 27 سال هستم ... تا الان شاید در هر زمینه ای که فکرشو بکنید مشکل داشتم از لحاظ مالی ...تحصیلی ... روابط خانوادگی... تنهایی و نداشتن دوست... بیماری... و از همه مهمتر ازدواج .
خوب من چون توی یک همچین شرایطی قرار داشتم مطمئنا نمی تونستم خواستگار پیدا کنم چون همه هم به موقعیت مالی یه دختر نگاه می کنن هم به خانوادش هم به تحصیلش و همه چیز دیگه وقتی تو اینا بلنگی کلاهت پس معرکس...
اما موضوع مهمتر برای مطرح کردن این سوال اینه که من پسر عمه ای دارم حدود 10 سال از خودم بزرگتر، ایشون زمانی که من خیلی کوچیک بودم مثلا توی راهنمایی و دبیرستان بودم یه رفتارهایی از خودشون نشون می داد که حس می کردم ازم خوشش میاد خیلی نگام می کرد همیشه سعی می کرد جایی که من هستم اونم باشه وقتی با فامیل دور هم جمع میشدیم همش توجهش به من بود من هم چون روابط خانودگیم با عمم چندان تعریفی نبود زیاد برخورد خوبی باهاش نداشتم مثلا اصلا بهش سلام نمی کردم همش ازش فاصله می گرفتم
وقتی می اومد طرفم رومو برمی گردوندم، یه جوری که خیلی بهش بر می خورد و ناراحت میشد ... گاهی وقتا چون خواهراش تقریبا همسن و سالم بودن من میرفتم خونشون و به اصرار اونا شب می موندم پسر عمم هم خیلی بهم اصرار می کرد اینجا بمون خواهرام تنهان پیششون باش .
البته گاهی که مامان و باباشون نبودن خوب منم زمانی که اصرار پسر عمم رو می دیدم برعکس اونجا نمی موندم اونم خیلی دلخور میشد ...
یعنی تمام مدتی که اون سعی داشت به من توجه کنه شاید ابراز عشق کنه من کاملا ریلکس از خودم نا امیدش می کردم ... یکم که بزرگتر شدم 18،19 سالم که شد حس کردم منم بدم نمیاد ازش انگار از توجهش به خودم ذوق می کردم و خوشم می اومد اما باز به خاطر اختلافمون با خانواده عمم در ظاهر همون رفتارها رو نسبت بهش بروز می دادم ...حس می کردم خیلی دلش میشکست اما من باز هم همون تلخی ها رو داشتم باهاش ...
تا اینکه اون رفت با یکی دیگه ازدواج کرد یه دختر زیبا از خانواده ای پولدار ، دختره همکلاسی خودم بود و تقریبا چند ماه از من بزرگتر . حتی زمان عقدش وقتی سر سفره ی عقد نشسته بود همش نگاهش به من بود و از طرفی انگار می خواست به من بفهمونه من تونستم با دختر خوبی ازدواج کنم حالا که تو بهم بی محلی کردی ...
با یه حالتی جلوی من دست عروس گرفت و رقصیدند به همرا آهنگی که اسم عروس رو می خوند ... من اون موقع با خودم گفتم باشه حالا یه روز میشه که منم دست دامادم و بگیرم و جلوت برقصم تا حالت جا بیاد... اون موقع خیلی مطمئن بودم این اتفاق برام می افته ...
ولی حالا بعد از گذشت اینهمه سال من هنوز کسی تو زندگیم نیست ،نتونستم ازدواج کنم چون هیچ کس منو نخواست همیشه جلوی همه تحقیر شدم و حالا دیگه امیدی به ازدواج ندارم ...
همش فکر می کنم به خاطر رفتار بدی که با پسر عمم داشتم دارم تاوان پس می دم و اون خوشبخت شد و من ...
حتی یک بار خودش به مامانم گفته بود تو چطور می خوای دخترتو شوهر بدی وقتی خونه زندگی درست و درمون نداری . راست می گه وضع خونمون خوب نیست خیلی آبرو ریزیه ... وسایل کهنه و کثیف که حتی مامانم اجازه نمیده بشوریم تمیزشون کنیم ( البته اینم یه مشکل جداگونس که فکر کنم باید یه پست جدا براش بذارم) من پدر و مادر بی فکری دارم که به آینده من بی توجهند ...
دلم گرفته ،از رفتاری که با پسر عمم داشتم بشدت پشیمونم حالا هر جا می بینمش دست زنشو عاشقونه می گیره و به من پوز خند میزنه ... انگار بهم میگه دیدی چطور شکستت دادم...
دیگه روم نمیشه جایی که اون هست برم خیلی بده کم بیاری خیلی بده شکست بخوری ... اگه پول داشتم حداقل از ایران می رفتم که هیچ وقت نبینمش که متاسفانه پول هم ندارم ...
من همش مریض بودم بعد از نوزده سالگیم نتونستم درس بخونم که حالا برم سرکار لیسانس دارم اما بی فایدس از یه دانشگاهه بدرد نخور و یه رشته بدرد نخوره که هیچ واسش کار نیست ...
دوستان براتون گفتم و کمی آروم شدم اینجا فضای مجازیه اما انگار آدم واقعا داره حرف دلشو می زنه خیلی خوبه ...
حرف بزنید بهم بگید از الان چه کنم که آروم بشم چه کنم که خدا منو ببخشه و شاید گره ای از زندگیم باز کنه ...
دوستان عزیزم
التماس دعا...
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۲۹۵۸ بازدید توسط ۲۰۹۱ نفر
- پنجشنبه ۲ مهر ۹۴ - ۲۲:۱۰