سلام و احترام همه ی خانواده برتری ها
سر یه دو راهی خیلی بدی گیر کردم و از اون جایی که چند سال پیش هم چند تا پست اینجا ثبت کردم و شما دوستان عزیز لطف کردید و نظرات کاربردی بهم دادید الآن مجدد می خوام از نظرات خوب تون استفاده کنم، دوستان خواهشا دریغ نکنید که خیلی واجبه.
برای اینکه با دید باز بتونید نظر بدید مسئله ام رو با جزئیات بیشتری میگم....
بیست و خورده ای ساله هستم، یه عارضه جسمانی خیلی خیلی جزئی دارم. یه برادر مجرد و بزرگتر هم دارم و پدرم یه کم اخلاقش تنده .
از وقتی که یادمه هر وقت برام خواستگار می اومد یا این مشکل کوچیکم که یه کمی معلوم هست رو بهانه می کردن و یا پدرم یه جوری باهاشون برخورد می کرد که میرفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نمیکردن.
بعدش من می موندم و نیش و کنایه های برادر بزرگترم مبنی بر اینکه (چرا هر بی هویتی رو به عنوان خواستگار تو خونه راه میدین ! ) هر خواستگاری داشتم که تهش به هم می خورد بیشتر از اینکه از نشدنش ناراحت بشم از کنایه ها و حرف های تلخ برادرم ناراحت می شدم.
سر هر خواستگار جدیدی که در خونه مون رو میزدن به جای اینکه از بابت اتفاقاتی که قرار بود پیش بیاد استرس میداشتم از بابت نگاه ها و تحقیرهای برادرم استرس داشتم.
از آخرین خواستگاری که داشتم و این اتفاق مذکور برای چندمین تکرار شد هم مدت زمان زیادی نمیگذره ،حدودا هفت هفته.
هفته ی گذشته از طریق یه خانومی، آقایی بما معرفی شد که ایشون هم عارضه ای درست مشابه عارضه ی من رو داره، موقعیت زندگیش هم خوبه، طی صحبت هایی که مادرهامون با هم داشتن و متقابلا من و ایشون با هم داشتیم هم این طور فهمیدیم که خانواده خوبین و از نظر خط فکری و عقیدتی هم به هم می خوریم.
امّا چیزی که هست اینه که اولین بار که عکس شون رو دیدم حتی 1 درصد هم چهره شون به دلم ننشست. بعدا که باهاشون صحبت کردم یه کمی چهره شون برام توجیه شد(با این فکر که از چهره ی خواستگاران قبلی چه خیری دیدم! ) مادرم بسیار مصر هست که به خاطر عکسشه که بد افتاده و توو ملاقات حضوری قطعاً بهتر از عکسشه .
اون آقا هم اشتباقش به اومدن هر چه زودتر رو ابراز کرده امّا من ازش وقت بیشتری خواستم. حس می کنم این وقت خواستنم بیشتر از اینکه به خاطر دیدن و نپسندیدن چهره شون از جانب خودم (با درصد کمتری)و خانوادم (بادرصد بیشتری)باشه اینه که باز پروسه ی قبلی ها تکرار بشه و پدرم یه رفتار بدی کنه یا اون ها خودشون یه چیزی رو در من بهانه کنن و برن... و دوباره اون سرکوفت شنیدن ها و زخم زبون خوردن ها از جانب برادرم شروع بشه.
خیلی خیلی فکرم آشفته ست. نمی دونم چه تدبیری بیندیشم. وقت هم به سرعت داره مبگذره.
نمی دونم بهشون بگم بیان! ... یا اینکه نکنه من چهره ی آقا رو از نزدیک نپسندم،..یا خانواده م نپسندن، یا اون ها بهانه گیری و مشکل گذاری کنن برام، یا پدرم اخلاق تندی کنه ،یا برادرم سرکوفت بزنه. دیگه واقعاً خودم هم ازبس که خواستگاری هام بی نتیجه مونده هم خجالت می کشم و هم می ترسم که دوباره خواستگاری رو راه بدیم!
← خواستگاری های بی سرانجام (۶۶ مطلب مشابه)
- ۲۲۷۹ بازدید توسط ۱۷۱۲ نفر
- دوشنبه ۱۲ دی ۰۱ - ۲۲:۱۸