سلام
عذر میخوام اگه طولانی هست. من بیست و پنج سالمه، معمولیه قیافم، چادر میپوشم، وضع مالی مون زیاد خوب نیست، یعنی درآمد پدرم به زور شاید دو تومن برسه، من تا حالا نشده چیزی رو که دوست دارم بخرم یا لباس های خوب بپوشم، حتی لباس عید هم نگرفتم، کلی جلو دخترهای فامیل و هم سن هام خجالت میکشم.
وضع مون اون جور نیست که نشه مثلا یه مانتو بگیرم، ولی پدر و مادرم سواد ندارن و درک نمیکنن که من دوست دارم، پدرم بد نیست ولی نشده مثلا تا حالا برام کادو بگیره یا مثلا قبل عیدا یه پولی بده بگه برو برای خودت لباس عید بخر، تا لباس هام کهنه نباشه، یا مادرم هم خیلی وقت ها میگه لباس برای چی می خوای، نمیدونه دلخوشی خیلی از دخترها پوشیدن لباس های قشنگ و مرتبه.
خلاصه عقده خیلی چیزها و کارها مونده تو دلم . یه مانتو درست ندارم، گوشیم خیلی داغون و مدل پایینه، به زور باهاش کار میکنم، اگه بگین برو کار کن مدرک دانشگاهم که بدردم نخور، اینجا هم یه شهر خیلی کوچیکه، شهر که چه عرض کنم وگرنه میرفتم یواشکی یه وقت هایی برا نظافت جایی. کارهای دیگه هم راه انداختم ولی هیچکدوم جواب نداد کانال زدم یه کم هم پول تبلیغ دادم ولی خب کسی نمیاد از من چیزی بخره باید خیلی تبلیغ کنی تو اینستا و تلگرام که من اینستا رو گوشیم نصب نمیشه اصلا.
شرایط رو گفتم برای حرفی که میخوام بزنم ؛
من خیلی خواستگار نداشتم، یکی بود، من نذاشتم خانوادم بفهمن، خیلی اصرار کرد که بیام و با من ازدواج کن پسر خوبی بود، اینجور که خودش میگفت خیلی خونواده پولداری دارن، میگفت هر جا بخوای برات خونه میگیرم هر ماشینی بخوای برات میگیرم، اول سند میزنم بعد بله بگو بیا در موردم تحقیق کن ببین چی میگن.
کلا از این حرف ها که هر چی رو اراده کنی داری، ولی من میگفتم نه ،اول به این فکر میکردم که نمی خوام، بعد چون شرایط زندگیم گفتمش گفتم بخواد سوء استفاده کنه یا بکوبه تو سرم، بعد فهمیدم مشروب میخوره، از این هایی هست که خودش درست میکنه برای خودش، اینکه ولی گفت نمیخورم دیگه چون تو خوشت نمیاد بعد فهمیدم نماز نمیخونه، یعنی حتی نمیدونست چند رکعته، ولی ظاهرا آدم خوبی بود.
مثلا حق و حقوق کارگراش خیلی براش مهم بود، ولی من خونواده مذهبی دارم خودمم نماز خیلی برام مهمه، همیشه میخونم، برای خودم سخت هست که فکرش کنم با کسی که نماز نمیخونه زندگی کنم، البته گفت تو بله بگی میخونم .
هم اینکه خونوادم صددرصد اگه میفهمیدن نماز خون نیست رد میکردن . تا اینکه چند روز پیش پیام داد که دارم ازدواج میکنم با یکی همشهری خودش، من یه کم ناراحت شدم با اینکه همیشه بهش میگفتم نه ازش،خوشم می اومد ولی منطقیش میگفتم که ما بدرد هم نمیخوریم .
حالا به نظر شما من کار درستی کردم با این شرایط زندگیم و سنم که بهش جواب منفی دادم ؟ با این همه اختلاف فکری و عقیده ای میشد با هم ازدواج کنیم؟ به مشکل برنمیخوردیم؟ اگه دفعه بعد همچین موردی بود قبول کنم؟ با توجه به اینکه سنم داره میره بالا. آخه چیز خاصی هم ندارم که تو لحظه اول ببینن بیان خواستگاری جز اخلاقم و یه کم شیطنت دخترونه ای که دارم.
اعتماد به نفس هم ندارم، حتی میخواستم برم دکتر چون قدم بلنده گفتم نکنه باز رشد کنم زشته. این ها همش بخاطر مشکل دندونمه که نمیتونم هزینه درست کردنش رو بدم، خیلی اعتماد بنفسم اومده پایین و جلو پیشرفتم رو گرفته، چون خیلی آدم حساسی هستم .
البته شاید از نظر بعضی ها زیبا باشم. به نظرم اول خود آدم باید خودش دوست داشته باشه تا بعد بقیه دوسش داشته باشن. خیلی هم احساس تنهایی و بی کسی میکنم، اهل دوستی هم نیستم که بگم دوست پسرم برام چیزی بخره پیشنهاد دوستی هم زیاد داشتم .
← رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه) ← بررسی معیارهای ازدواج (۶۸ مطلب مشابه) ← بررسی معیارهای ازدواج دختران (۷۵ مطلب مشابه)
- ۱۴۹۷ بازدید توسط ۱۱۰۸ نفر
- دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷ - ۱۷:۱۲