سلام
قصد دارم تجربه خودم رو بنویسم و از تجربیات شما دوستان هم بهره ببرم و استفاده کنم. خیلی زور زدم و تلاش کردم عاقل باشم ولی نشد که نشد و در آخر بهش دل بستم...
همون اول که حکمم خورد و دیدمش متوجه توجهات گاهاً معنی دارش شده بودم ولی با من از همه نظر تفاوت داشت پس یک درصد به عنوان کیس برام مطرح نبود، بهش بی اعتنا بودم حتی گاهی ازش بدم هم می اومد تا وقتی که خوردیم به یک پروژه مشترک، آشنایی بیشتر ما هم با دعوا سر یه پروژه کذایی شروع شد، اون شروع کرد، به خاطر سوتی که اوایل سهواً داده بودم گیر میداد، نمیخواستم جوابش رو بدم ولی شوخیش در این مورد پیام "هیچی حالیت نیست" داشت جلو بقیه و بهم برخورد و نمیخواستم کم بیارم. یک بارم وسط های پروژه صداش بالا رفت و داشت عصبانی میشد که من کوتاه اومدم. چون عذرخواهی نکرد تو دلم موند؛
برای همین سری بعد منم حرکتی زدم، ناراحت شد ولی با خودم گفتم این به اون در. بالاخره هر طور بود پروژه رو تموم کردیم، مرحله آخر نامه پروژه رو باید ثبت میکرد میداد به من، امّا مرتب می پیچوند، در حالی که این نامه امتیاز زیادی برام داشت برای اون گذر از یک مرحله تکراری بود، از این قضایا نمیشد به رئیس بگم باید با خودش حلش میکردم، که آخر سر مجبور شدم غرورم رو شکستم و ازش عذرخواهی کردم. حالا اونم هی می گفت نه اشکال نداره اصلاً این چه حرفیه (نه به اون لجبازی ها نه به این تعارف ها).
بعد از اون قضیه شکل و رابطه بین من و ایشون فازش عوض شد. البته آشنایی ما اگر چه با جر و بحث شروع شد ولی در طی انجام پروژه تا بعدش هر جا میرفتم بود. حواسم نبود نگاهش بهم بود هوام رو داشت، و نقش حمایتی رو داشت. این حمایت وقتی بیشتر شد که یک مانع بزرگ برای من رو برداشت کاری که وظیفه اش نبود رو انجام داده بود برام و یکی ازمدیران بهم گفت با کمک آقای فلانی اون مشکل تون حل شد.
به خاطر رفتارهش خیلی تلاش کردم عاقل باشم تو این مدت ولی نشد و بهش حس پیدا کردم. این قدر بین عقل و احساسم درگیر شدم این قدر این حسی که بهش پیدا کردم رو سرکوب کردم و اون قدر پر از تناقضم و پر از درگیری ذهنی که گاهی اوقات از شدت فشار فکری تا ساعتها زار می زنم....
نمی بینمش عذاب می کشم، می بینمش بیشتر عذاب می کشم. انگار تو برزخم. احساس احمق بودن دارم از اینکه چرا این قدر راحت دل بستم اونم تو این سن، چرا نمی تونم منطقی باشم و مدیریت کنم احساسم رو؟ من شرایط بدتر رو گذروندم ولی الآن...اگر از نظر معیارهای ازدواج تناسبی داشتیم یک خاکی بر سرم میکردم که رها بشم از این برزخ، ولی تفاوت زیادی داریم و هیچ مبنای عقلانی نداره ازدواج باهاش... (خودش هم می دونه فکر کنم)
اوقاتی می شینم دلایل عقلانی رو کنار هم می چینم و خودم رو قانع میکنم، قضیه خیلی شیک منتفی می شه به نظر خودم. ولی وقتی روز بعد میبینمش شل می شم و همه چی از بین میره و عقلم کار نمی کنه و دوباره روز از نو روزی از نو. تا مجبور نشم سعی میکنم باهاش رو در رو نشم اگرم رو در رو بشم جز سلام دادن کوتاه هیچ کاری نمی تونم بکنم...هر بار چشم تو چشم میشدیم به طور نوبتی یا از هم خجالت می کشیم یا دستپاچه ایم و سعی بر عادی سازی داریم. با اینکه هر دو هم اجتماعی و برونگرا هستیم.
همه ش تقصیر اون بود اون شروع کرد...رفتارش عوض شده و اون رفتار معمولی رو که با بقیه داره با من نداره. یک بارم یک حرکت خیلی تابلو کرد که یکی از همکاران خانم که کنارم نشسته بود فهمید! اصلاً نمی خوام این موضوع تو محل کار یک کلاغ چهل کلاغ بشه به هیچکس هم تو محل کار اعتماد ندارم پر از آدم های سمی هست و همه زیرآب هم دیگه رو می زنن...
چکار کنم این موضوع دستمایه کسی نشه و اینکه بتونم فراموش کنم.......
شما چه تجربهای دارید؟ تا حالا براتون پیش اومده؟
اینم اضافه کنم هر دو 27 + هستیم...من شرایط انتقالی ندارم امّا ایشون چرا خیلی وقت پیش قبل این قضایا درخواست انتقالی داده که متاسفانه موافقت نشده شانش من...
← رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه) ← عشق یک طرفه (۴۴ مطلب مشابه)
- ۲۲۸۳ بازدید توسط ۱۶۸۵ نفر
- چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲ - ۱۳:۱۱