خانواده خوبی دارم پدرم از 15 سالگی کار کرده و به قول خودش هر وقت به چیزی رسیده . آدمهای دور و برش از دستش در آوردن . پدرم همیشه از فامیل ضربه خورده و الان بعد 30 سال زندگی و بعد 45 سال کار کردن . یه کارگر سیار سر ساختمون هاست . با چنگ و دندون ما بزرگ شدیم .
روزهایی که بچه ها فامیل یا همکلاسی ها منو به خاطر لباس تنم مسخره میکردن . هنوز یادمه . هنوز با اینکه 30 سالم شده . وقتی یاد تمسخر هاشون میفتم . گریه ام میگیره ..خواهرم منم میدونم نجابت چیه . منم نجیب بودم . منم میدونم آبرو داشتن یعنی چی ... اما تو یه پله از من خوشبخت تر هستی . میدونی چرا چون تو وقتیخواستگار دازی . انقدر جرات داری که راهش بدی داخل. اما ما که به عنوان یرایدار داخل خونه یه آشنا زندگی میکنیم و با سیلی صورتمون رو سرخ میکنیم .تا اسم خواستگار میاد مادرم از ترس خونه و حتی خرج میوه و شیرینی که میگه سر هیچی باید کلی خرج کنم . تا حرفش میشه . جواب نه رو میزاره کف دست یارو .
باورت نمیشه من الان سی سالمه یک بار نشده راهشون بدیم به خونه . ... بهم نخند ولی به قول دوستام . راه دادن خواستگاری که میدونی جوابش نه هست . اینکه حداقل چم و خم گردوندن مجلس دستت میاد و سوتی نمیدی .برای خواستگاری اصلی ... خوب من حتی از تجربه اش هم محروم بودم ... بگذریم بعد تمام اینخوشبختی ها ... فکر کردم اگر خودم با کسی آشنا بشم و همو بخواهیم مشکل حل میشه و حداقل به خاطر شناختش . به ظواهر توجه نمیکنه . اما کور خونده بودم .
روزگار میخوام بهم انقدر درس بده که حسابی نمره بیست از تجربه بگیرم . با کسی دوست شدم . و اونم بعد یک ماه آشنایی در فرصتی منو در محل کارش تنها گیر انداخت و مزاحم من شد . درسته دوست بودیم اما تا قبل اون حتی پسری بهم دست نزده بود . ... از خودم . از دنیا . از همه چی متنفر بودم .
تصمیم گرفتم خودمو راحت کنم . چون سابقه تنگی نفس داشتم برام راحت بود اما از اونجایی که مادرم مراقب وضع و سلامتیم بود . سر یک یا دو دقیقه آخر منو برگردوند . .... اوضاع روحیم انقدر بد بود که همه فکر میکردن از ترس مرگ شوکه شدم . ... خبر نداشتن که آرزو مرگ میکنم ...
دوست پسرم در اون شرایط میگفت متاسف شده و نتونسته خودش رو کنترل کنه . من من جذبش کردم و از این حرفا ....گفت میخواد همراهم باشه و کمکم کنه ..منم باهاش موندم هم چون واقعا به انتها رسیده بودم و هم چون از بی آبرویی میترسیدم و فکرم این بود که لیاقت آدم دیگه ای رو ندارم و با اتفاقی که افتاده باید باهاش ازدواج کنم .
پس موندم و تحمل کردم و تمام تحمیل کردنای وجودش به خودم رو با تمام سختی قبول کردم و ساکت شدم و تنها راه آرامشم لبخند زدن کنارش و اشک ریختن هام در تنهایی خودم در تمام شب های این دو سال بود . ولی الان دیگه نمیتونم . دیگه کشش ندارم . از خودم بدم میاد . از حماقتم متاسف شدم .
شاید اگر همون اتفاق دفه اول رو گذشت میکردم و دوسال خودم رو له نمیکردم بهتر بود ... شاید اگر به خانوادم میگفتم بهتر میبود ... نمیدونم . واقعا نمیدونم ... فقط میدونم از آسمون و زمین برام باریده .. نمیدونم راه برگشت دارم ... آیا راهی برای ادامه دارم ... آیندم چی میشه ... نمیدونم به این شرایط ادامه بدم ... یا ترکش کنم و برای همیشه با تنهایی بسازم .... دیگه از خدا هم خجالت میکشم و روی استغفارم ندارم ... حتی روم نمیشه مثل قدیما به نماز بیاستم . خیلی که بهش احتیاج دارم میرم داخل حیاط امامزاده نزدیکمون میشینم . روم نمیشه پا داخل حرم بذارم ... کاش باهام حرف بزنید ... کاش راهنماییم کنید ... من هیچ کس رو به این راه که رفتم .هدایت نمیکنم ...
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه)
- ۲۳۱۲ بازدید توسط ۱۷۲۰ نفر
- پنجشنبه ۷ اسفند ۹۳ - ۰۵:۳۷