خانمی هستم متاهل و ۳۴ ساله، همسر خوبی دارم، دلم گرفته و بغض دارم؛
در نوجوانیم با دختر همکلاسیم دوست شدم که رفته رفته عاشق و وابسته اش شدم. به خاطر ایشون با همه دوستانم قطع رابطه کردم، اما بعد از چند سال یهو رفت و من تنها شدم. شب و روزم به گریه گذشت.
دانشگاهم رو نتونستم به پایان برسونم و با نمراتی بد انصراف دادم. روحیه ام افتضاح بود. همزمان آزمون استخدام آموزش و پرورش آمد اما شرایط شرکت در آن را نداشتم. روزنامه نگاری میکردم به خاطر کمبود امکانات و فضای بسته خانواده و محله مون مجبور شدم که رها کنم. شب ها دیر میرسیدم. ماشین نداشتیم. پول نبود. برادرم گیر میداد. نمیتونستم یک تیپ معمولی بزنم و خجالت میکشیدم که با اون وضع ظاهری برم به اون سر تهران ...
برادر معتاد داشتم که خیلی بهم گیر میداد، همیشه شکاک بود و مدام نگران بود از اینکه دوست پسر نداشته باشم ولی هیچ موقع اهل این کارها نبودم، چون خیلی خجالتی بودم. برادرم که بعدها ازدواج کرد از خوشحالی دو تا بال در آوردم و هزار بار خدا رو شکر کردم که از دستش هر چند دیر اما بالاخره خلاص شدم.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
درد دل های زنان (۲۱ مطلب مشابه)