سلام، این یه دل نوشته ست و صرفاً خواستم کمی درد و دل کرده باشم، پس به دنبال یه متن منسجم نباشید چون هرچیزی که به ذهنم اومده رو پشت سرهم نوشتم.
سعی کردم و میکنم که زیاد اطلاعاتی درباره یه خودم ندم، نیازی هم نیست که همه سختی های زندگی من رو بخونن و ناراحت بشن و بخوان برای من دلسوزی کنن.
از اینجا شروع کنم که یه پسر دانشجو تنها، دوران بچگی خیلی بدی داشتم یه چیزی بدتر از فیلم ها!!! خانوادهای که همه بیمار بودن و آسیبهای زیادی رو تحمل کردم امّا باز هم هرچه قدر در حقم بدی کردند من نامرد نبودم و جواب شون رو با خوبی دادم.
طلاق توی فامیل ما یه چیز تابو بود و خب در نهایت داستان این خانواده با مرگ یکی از طرفین ازدواج تموم شد و به کلی همه چی تموم شد، یعنی دیگه مجبور نبودیم با تمام دشمنیهای بین مون بود با هم زندگی کنیم. (البته من دشمنی با کسی نداشتم ولی اینجا من تصمیم گیرنده نبودم!!!)
خب عملاً تو چنین مواقعی فامیلها هم کلاً رابطه شون رو باشما قطع می کنن، البته اگه کاری داشته باشن من در خدمتم چون هر چی باشه صله رحم واجبه بالاخره، ولی خب دیگه وقتی هیچ کسی حتی جواب تلفناتون رو هم نده حتی اگه صدبار زنگ بزنید متوجه میشید که چه خبره!!!
بگذریم مشکلات زندگی من که این چهار تا دونه نیست که اگه بود که چه قدر خوب و خوش زندگی میکردم!!! صرفاً خواستم یه پس زمینه ای داشته باشین.