سلام به همه
پسری هستم 30 ساله، دو سال پیش درست شب یلدا اومد تو زندگیم، اولش مثل بقیه بود، بعد کم کم صحبت هامون شروع شد، پشت دستم رو داغ کرده بودم برای ازدواج، اما نمیدونم چرا گاهی فکرش می اومد سراغم، انگار دیگه تنها نبودم، کسی بود که حرف هام رو بهش بزنم، درد و دل هام رو بکنم، کسی شده بود که خودش رو از من میدونست، و منم به عنوان محرم رازهام قبولش کردم.
مشکلات بین مون زیاد بود ولی بهم جرات هر کاری رو میداد که به کمک هم حلش کنیم، تفاوت ها زیاد بود ولی خواستیم سازش کنیم و جای جا زدن کمک کنیم همدیگه رو اصلاح کنیم و تلاش کنیم پیش هم خوشبخت باشیم.
کلی هم جنگ اول داشتیم، تا این که یکی شدیم، یک سال گذشت، پای حرف هامون مونده بودیم، ولی کش میداد، چند مورد رو جزئی که گفته بودم چونه میزد، ولی هی میگفتم که حرف هامون رو زدیم، تا جایی که حرف حرف خودش میشد، و من کوتاه می اومدم.
آخه بار اول که کوتاه نیومد منم کوتاه نیومدم، از هم قرار شد جدا بشیم، قلبم داشت می اومد دهنم، تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم، یک سال دیگه گذشت، با هر مشکل و سختی، بلد بودیم همدیگه رو، سازش و تلاش و ساختن رو یاد گرفتیم کنار هم.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه) مهریه (۱۱۶ مطلب مشابه) ازدواج فرزندان (۱۸۰ مطلب مشابه)