سلام دوستان سریع میرم سر اصل مطلب

من یه دختر 25 ساله هستم توی یکی از استان های غربی زندگی می کنم و چندین ماهه تو عقدم . یه پدر شوهر دارم که دعا میکنم خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. دائم گیر میده و جلوی من به شوهرم امر و نهی میکنه و غرور شوهرمو جلوی من خرد میکنه. همیشه باید حرف حرف خودش باشه و اگه کسی بخواد نظر دیگه ای بده دعوا به پا میشه !!!

مثلا ما برای شب چله میخواستیم جشن بگیریم و کلی خرج و شام رستوران و مهمون و ... ،  بعد ایشون گفتن که ما میخوایم یه روز دیگه بیایم و فامیلامون رو هم نمیاریم. و وقتی من به شوهرم فقط به نشانه اعتراض نگاه کردم دهنشو باز کرد و هر چی به دهنش اومد بارم کرد. منم رفتم طبقه بالا و زدم زیر گریه . فاجعه تر از اون وقتی بود که مادر شوهرم مجبورم کرد بیام ازش عذرخواهی کنم دقیقا همون شب .

گفت اگه نیای بابا خون به پا میکنه و منم این کارو کردم تا بزرگواری مو بهش ثابت کنم ولی اون چه کار کرد گفت کاری نکنید که سرافکنده باشید با خودم گفتم امشب که برم خونمون دیگه پامو اینجا نمی ذارم تا حالیش بشه.

اونم به هفته نرسیده بود مادر شوهرم و شوهرم خودشون و ریز ریز کردن که پاشو بیا وگرنه خون به پا میشه. و من رفتم... و اونا یه روز دیگه و بدون فامیلاشون برا شب چله اومدن و ما جلوی مهمونامون مجبور شدیم کلی دروغ بگیم.

همش گیر میده چرا ناخونای زنت بلنده ... چرا پسرم لباس تنگ میپوشه ( حالا تنگم نیست منظورش اینه که لباس گشاد بپوش ) ... چرا زیاد مهمونی میرین ... چرا شیفت زیاد بر میدارین ... فقط همدیگرو باید هفته ای دو روز ببینید ... چرا نمازتون رو دیر خوندید روز خواستگاری ما فکر کردیم شما دختر مومنی هستی و کلی از این حرفا ...

همش تیکه و کنایه میندازه ... میگه پسرمو ازم گرفتی ... اگه کم برم خونشون میگه چرا دیر میای زیاد برم میگه دخترای قدیم ال بودن. به خدا از دستش خسته شدم. هر کاری میکنم باز نق میزنه. حالا همه این هارو تحمل میکنم که فقط دوران عقد تموم بشه اما گیر داده اگه نیاین خونه ما نشینید توی عروسیتون نمیام و کلی ابرو ریزی میشه .

تا الان جلوی فامیل بهانه می اوردیم دیگه اون روز و که نمیتونیم دلیل بیاریم. میترسم لج کنه و بگه اصلا خرج عروسیتون رو نمیدم و ما فوق العاده فشار بیاد رومون چون هیچی پس انداز نداریم اگر هم بخوام باهاشون زندگی کنم هر روز باید نون توی خون بزنم بخورم.

یک سره هم دم از دین و ایمان میزنه و اینقدر داستان های دینی برات تعریف میکنه که حالت بهم میخوره . الان فکر میکنه جاش ته بهشته و همه جهنمی. بخدا حالم از هر چی ادم مذهبیه این جوریه بهم میخوره.

به نظرتون چه کار کنم؟ ممنون میشم راهنماییم کنید.


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مراسم عقد و عروسی (۱۰۷ مطلب مشابه) تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) زندگی با خانواده شوهر (۷ مطلب مشابه)