سلام
من یه پسر ۲۲ ساله ام. تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم زندگی سختی رو گذروندم. وقتی خیلی کوچیک بودم مادر پدرم از هم جدا شدن و هر کدوم پی کار خودشون رفتن و من پیش مادر پدرم که اونم سنی ازش گذشته بود بزرگ شدم.
تو مدرسه خیلیا بخاطر ریز نقش بودن و ضعیف بودنم اذیتم میکردن و من نمیتونستم از خودم دفاع کنم. هنوزم که هنوزه این اتفاق میوفته ولی من خیلی قوی ترم. کوچیک که بودم هیچ دوستی نداشتم جز یه نفر که تو همسایگی ما بود و مادر بزرگم با این همسایه خیلی نزدیک بود و من هم باهاشون از کوچیکی رفت و آمد داشتم.
این دوستی که من داشتم سه سال از من بزرگ تر بود و با وجود اینکه دختر بود همیشه از من دفاع میکرد و منو دوست داشت و بهم اهمیت میداد ، به درسم میرسید و تشویقم میکرد میگفت که باید قوی باشم و نذارم کسی بهم زور بگه .
خلاصه این دختر با این وجود که خودش کوچیک بود ولی قلب بزرگی داشت و من از همون بچگی کنارش خیلی خوشحال بودم و ثانیه شماری میکردم مدرسم تموم شه بیام خونه و باهاش بازی کنم چون فقط کنار اون بود که شاد بودم.
وقتی من یازده سالم بود از اون محل رفتیم و بیش از ده سال دیگه اون دخترو ندیدم ولی چون مادربزرگم هنوز باهاشون رفت و آمد داشت میشنیدم ازش که حالش چطوره و چیکار میکنه.
اسمش که میومد گوشمو تیز میکردم ببینم چی میگن ازش .. چیکار میکنه . و همیشه به مادر بزرگم میگفتم که هیچ وقت فراموشش نمیکنم که اون بود منو قوی نگه داشت که درس بخونم و کار کنم. من ۲۲ سالمه ولی میتونم بگم خیلی پخته تر از همسنای خودمم با اون همه سختیایی که کشیدم و بلاهایی که سرم اومد.
بعد از بیش از ده سال ما بازم اومدیم همون محل همیشگیمون زندگی کنیم و من باز اون دخترو دیدم. منو دید و بازم مثل بچگیهاش صورتش و لبخندش مهربون بود و من خیلی حس خوبی داشتم که دیدمش . هر روز میبینمش که میره دانشگاه و برمیگرده ، دوست دارم براش خوبی هاشو جبران کنم اول فکر نمیکردم که عشق باشه ولی وقتی فهمیدم یه خواستگار خوب براش پیش اومده حالم خراب شد .
اون موقع بود که فهمیدم دوسش دارم. بعدا فهمیدم که اون اصلا از پسرای کوچیکتر از خودش نکه خوشش نمیاد، بلکه خیلی دوست داره با تفاوت سنی زیاد ازدواج کنه و از مردای بزرگ تر از خودش خوشش میاد .. برای همین من واقعا داغونم.
به مادربزرگمم گفتم و اون گفت که بهش فکر نکنم چون هم سنم کمتره و تحصیلاتم کمتر از اونه هم اینکه اون منو اونجوری دوست نداره و فقط مثل دوست یا برادر کوچیکترش نگام میکنه.
من واقعا نمیدونم چیکار کنم. کاش هیچ وقت برنمی گشتیم محل قبلیمون و دوباره نمی دیدمش ، خیلی اون دختر برام خاصه و اگه داشته باشمش هیچ چیز دیگه ای تو زندگیم نمیخوام . اصلا بنظرتون راهی هست که قلبشو بدست بیارم؟
← ازدواج با دختر بزرگتر از خود (۲۳ مطلب مشابه)
- ۲۴۵۱ بازدید توسط ۱۹۴۲ نفر
- سه شنبه ۹ آذر ۹۵ - ۲۲:۲۰