سلام

تو رو خدا بگید من باید الان چه غلطی بکنم؟ نه همدردی میخوام نه اینکه یکی دیگه بیاد بگه من از تو بزرگترم و و این حرفا. راه حل میخوام. روش برخورد با این قضیه رو میخام لطفا.

من دختری *2 سالم ( اینو خودم زحمتشو کشیدم آقای نجفی ) در حال سپری کردن آخرین ترم تحصیلی فوق لیسانسم.دارم بدرس میخونم و تلاش میکنم که وضعیت زندگیم بهتر بشه. تو خانواده من ( منظور عموها عمه ها و... ) دختراشون زود ازدواج میکنن، از بد روزگار من نشد مث اونا باشم چون درس خوندنم و دوس داشتم و بجز اون یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که انصاف نمیدونستم تا اون هست من حرفی بزنم،چون فوق العاده دختر حساس و بسیار دختر خوبیه. بنابر این صبر کردم  تا اون ازدواج کنه و بعد من حتی فکرشم بکنم. و احساس کردم که خدا جواب صبرمو میده. هنوزم ته دلم مطمئنم خدا جوابمو میده...
خلاصه اینکه من الان با مجرد بودن خودم کنار میام و نمیذارم به گناه کشیده بشم چون طبیعتا من هم مث همه میل جنسی دارم ولی احساس میکنم میتونم کنترلش کنم فعلا سخته ولی ممکنه...
اما مشکلم:
اینکه وقتی تو جمع دختر عموها و ...که همه متأهلن و فقط من مجرد اون جمعم و چند تا بچه ابتدایی و راهنمایی!!!!! و همش حرف از شوهر و بچه و خاطرات....میزنن من بشدت احساس بدی دارم. تا جایی که خیلی وقتا ترجیح میدم از خونه بیرون نرم و تو جمعاشون نباشم. ولی واقعا نمیشه...احساس بد بخوره تو سرم، با حرفاشون نمیدونم چه کار کنم. یکی میگه تو هنوز قصد ادامه تحصیل داری؟ یکی دیگه میگه تو خاستگار داری؟ تو نمیخای فکری بکنی واسه زندگیت؟ از درس خسته نشدی؟ چقد دیگه از درست مونده؟ حالا درست تموم بشه مثلا میخای چیکار کنی؟ ارزش داره اینقد خودتو درگیر درس کردی و بیخیال شوهر کردن شدی؟ دیگه مجردمون تویی زود شوهر کن که ما هم باهات راحت باشیم. ما دلمون عروسی میخاد زود یه فکری بکن واسه خودت. بابا لامصبا مگه من سنگم. جواب چند تاتونو بدم. دآخه یکم فک کنید.خوب من اگه موقعیت خوبی داشته باشم مرض ندارم که نه بگم... ندارم... ندارم... ندارم...
من براشون توضیح میدم با صبر و مهربونی...که من درسمو دوس دارم...هر چی رو به وقت خودش دوس دارمو و خلاصه همون موقه جوابشون میدمو تا حدی قانعشون میکنم .ولی دوباره مهمونی بعد روز از نو روزی از نو....
خوب با این تفاسیر همون یه خورده اعتماد به نفسم میره زیر صفر.اطمینانم به اینکه خدا منو میبینه و صبر و طاقتمو دیده کم میشه.میل جنسیم میره بالا. فکرای وحشتناک میاد تو سرم.درس نمیخونم.ناز همه چی ناامید میشم. همه چی رو میذارم کنارو........من هر چقدرم به خودم اطمینان داشته باسم وقتی مجبوزرم تو این جمعا با این حرف و حدیثا باشم که تا اون موقه که بخوام ازدواج کنم چیزی برام نمونده از احساس و مهربونی و موفقیتم.....
شما بگید من چی کارکنم؟

پست مشابه :

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)