سلام
حقیقتش یه راست می خوام برم سر اصل مطلب.
لطفاً اگه میشه تا آخر بخونید. می دونم طولانیه امّا من واقعاً هیچ کسی رو ندارم و فقط شما رو دارم و بحث زندگی من هست.
دو تا مطلب خیلی مهم در زندگیم هست، پس لطفاً تا آخر بخونید. ممنون. دختر بیست و ... ساله ای هستم که یک خواهر سی و ... ساله و یک برادر نوجوان دارم. میانه م با برادرم خیلی خوبه و اون هم فقط منو دوست داره.
حقیقتش این هست که من بین این خانواده دارم نابود میشم. یک کلمه بگم که از خواهر و مادرم کاملاً متنفرم. از مادرم بیشتر متنفرم چون هیچ وقت نه منو درک کرده نه پشت منو گرفته نه منو دوست داشته نه ناراحتی من براش مهم بوده.
با برادرم هم دقیقاً همینه. شما فکر کنید مادر من با بچه ۱۰ ساله مثل هم سن خودش لج می کنه. فقط سمت خواهرمه. فکر نکنید خواهرم باهاش خوب رفتار می کنه. خواهرم اصلاً با مادرم حرف نمی زنه. نه کمکش می کنه. نه محل بهش می ذاره. نه تا حالا شده یک بار با این سنش تو کارهای خونه کمک کنه. ولی با این اوصاف فقط سمت خواهرم رو می گیره.
اعتماد به نفس منو برادرم رو به صفر رسونده. خواهرم خیلی با برادرم بد صحبت می کنه. از بچگی باهاش لج میکرد با ۲۰ سال اختلاف سنی. دقیقاً همون طوری که از بچگی میانه ش با من افتضاح بود.
من خودم چند ساله باهاش حرف نمی زنم. از ده تا کلمه ای که به برادرم بگه هشت تاش فحشه. مامان و بابام هیچی بهش نمیگن. شاید فکر کنید که من واقعیت رو نمی گم یا اون چیزی که فقط به نفع خودم هست رو میگم. امّا باور کنید که من دارم حقیقت رو میگم. هزار بار شده با این اختلاف سنی با برادرم دعوا کرده و حق با برادرم بوده ولی مامان و بابام سمت خواهرم رو گرفتن. و بچه رو کوبیدن.
مامانم خودش می دونه که خواهرم شورش رو در آورده. تو خونه فقط پرخاشگری می کنه. لج می کنه. فحش میده. هر کاری که فکرش رو بکنید انجام میده که لج همه ما رو در بیاره. شعور و شخصیتش صفره. اصلاً هم اهمیتی به مامان بابام نمی ده. اصلاً جواب بابام رو نمی ده.
ولی همچنان پدر مادرم سمت اونن. انگار ازش می ترسن. مطمئنم که ازش می ترسن. مادرم بدیهایی که در حقم کرده که اصلاً نمی خوام دیگه بهش بگممامان. اصلاً انگار مادر ندارم. میانه منو برادرم رو بهم می زنه. می خواد منو اون رو از هم جدا کنه. به برادرم میگه با خواهر بزرگت باید خوب باشی نه با کوچیکه. خیلی برای برادرم ناراحتم. منو که نابود کردن. این هم نابود می کنن.
تو خونه مامانم بدون هیچ دلیلی شروع می کنه به فحش دادن من. مامان من اصلاً حالش خوب نیست. بدبختم کرده. همه ی پدر مادران که خوب نیستن. شما فکر کنید غذا درست کرده بودم سر سفره با برادرم داشتیم میخوردیم، بدون هیچ دلیلی اومد شروع کرد فحش دادن به من. آدم رو در حد مرگ عصبانی می کنه. منم دیوونه میشم، بعد از همین عصبانیت سوء استفاده می کنه آبروم رو جلو همه می بره. حتی در حدی هست که زنگ می زنه به کل فامیلها، آبروی منو می بره. امّا خواهرم که ۳۰ ساله پدر مون رو در آورده، هیچی بهش نمیگن.
جلو بقیه هم یه جوری تعریفش رو می کنه که آدم شاخ در بیاره! فامیل هاش رو دعوت می کنه خونه مون. جلو فامیل هاش به من فحش میده و قربون صدقه خواهرم میره. من دروغ نمی گم. هر چی میگم عین حقیقته. تا حالا خواهرم کوچکترین کاری برای شون نکرده. بسیار هم بد دهن، عصبی، پرخاشگر، تنبل و بی شعوره. ولی پدر مادرم از ترس شون نمی تونن جلو ی اون بایستند. همین الآن که این متن رو مینویسم استرس دارم.
من سال هاست به خاطر این شرایط و فرقهای مادرم و حتی پدرم. و ناراحت شدن برای برادرم و این رفتارهای غیر قابل تحمل خواهر و مادرم، استرس و اضطراب و افسردگی دارم. هر وقت بین منو خواهرم دعوا میشه، مامانم میره بابام رو پر می کنه که تقصیر من بوده. ای کاش مادر نداشتم.
ماهها تو اتاقم رو تختم از دستش گریه کردم. نابودم کرده. هر دوتاشون نابودم کردن. اگه یک هفته از اتاق در نیام نه تنها ناراحت نمی شه بلکه خوشحالم هست. امّا کوچکترین ناراحتی ای برای خواهرم باشه، با این سنش کلی قربون صدقش میره. وقتی بیرونن یه کم حالم خوبه ولی وقتی هر کدوم شون کلید می ندازن میان داخل، از صدای کلیدشون، من اونقدری استرس میگیرم که صدای قلبم رو می شنوم.
بعضی اوقات اون قدر بهم می ریزم که به زور میخوابم بلکه چند ساعت ناراحت نباشم. اوضاع خیلی خیلی وحشتناکتر از اون چیزی هست که فکرش رو بکنید. مامانم یه جوری باهام رفتار می کنه اینگار من هووشم.
خواهرم از مادرم متنفر هست ولی مامانم خیلی هواش رو داره. طوریه که با این سنش چایی براش می بره تو اتاق. اون رو صدا می کنه بیاد سر سفره ولی منو صدا نمی کنه. وقتی من خوشحالم یه چیزی میگه که یا دعوا راه بندازه یا گریه م بگیره. وقتی برادرم میگه من دارم گریه میکنم، میگه به درک. تقصیر ما نیست.
نصف بیشتر ناراحتیهای مادرم به خاطر خواهرم و ازدواج نکردنش هست امّا جرات نداره رو سر اون خالی کنه به من و حتی برادرم میپره. هر چی خواستگار داشته کاملاً عادی بودن ولی به همه میگه بهترینهای شهرم اومده خواستگاری دخترم! شوهرش هم نمیدن. میگن حیف هست برای ازدواج. گناه داره. همین جا هست. سؤالی داشتید تو نظرات جواب میدم.
امّا قضیه دوم رو بگم. بحث دانشگاه هست. من تا این سن متأسفانه نتونستم برم دانشگاه. من خیلی آدم شاد و پر انرژی و هدف داری بودم. درسم عالی بود. مشکلات اونقدری زیاد بود که نتونستم برم دانشگاه. تو این راه اصلاً کمکم نکردن. فقط گریه م رو در می آوردن. مشکلاتم اونقدری زیاد بود که اصلاً نمی خوام به یاد بیارم. مهر امسال می خوام برم دانشگاه آزاد بدون کنکور. مجبورم برم. هیچ چاره ایی ندارم.
همه آرزوهای من به باد رفته. به غیر تاریکی هیچی نمی بینم. خیلی دلم می خواد برم یه شهر دیگه. واقعاً دلم می خواد از این شرایط خونه فرار کنم. امّا مشکل من کنکوره. می خوام یه بار دیگه کنکو بدم. اگه این کار رو نکنم تا آخر عمر چشم هام گریون می مونه. آخرین فرصتم هست. رشتههای پزشکی، دندون، دارو هم نمی خوام... تو جو کنکور بودم و صفر نیستم.
فقط مشکلم اینه که میترسم نتونم یه شهر دیگه برای کنکور بخونم. تو خوابگاه که نمی شه خوند. همه رو می خوام برم کتابخونه. امّا میترسم یکی دو ماه اول دوام بیارم. ببینید ناهار رو می خوام برم سلف دانشگاه. فقط شامو باید خودم درست کنم. آدم تنبلی نیستم و زرنگم. امّا واقعاً سر دو راهی گیر کردم. واقعاً میشه آدم یه شهر دیگه بره و تو خوابگاه زندگی کنه و همه کارها و غذا درست کردن و خرید و شستن و اینها با خودش باشه و کنکور هم بتونه بخونه؟ باز هم میگم باید برم کتابخونه. شهری هم که می خوام برم دو ساعت با شهر خودم رو فاصله داره و خوابگاه هاش اون جوری نیست که یک اتاق باشه و حموم و دستشویی انتهای سالن...خوابگاهاش مثل خونه هست.
یا اینکه مجبوری بمونم شهر خودم و اینجا رو تحمل کنم و اینجا برم کتابخونه؟ حداقل شام حاضره خرید با من نیست. بعضی اوقات هم می تونم بمونم تو اتاق خودم. امّا واقعاً تحمل این دو نفر رو ندارم. نمی خوام امسال هم پیش اینها بمونم. می خوام برم یه جای دور..
و این هم بگم مادر و خواهرم خیلی تلاش می کنن برادرمو ازم جدا کنن. میترسم در نبود من اون رو بهم بد بین کنن. میترسم در نبودم اون رو شست و شوی مغزی بدن. برادرم همه ش گریه می کنه. میگه نرو یه شهر دیگه. میگه خواهر بزرگه منو همه ش دعوا می کنه اگه تو نباشی..
ممنون که تا آخر خوندید چه کار کنم؟
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)
- ۱۳۶۱ بازدید توسط ۱۰۰۷ نفر
- پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱ - ۰۱:۳۸