سلام دوستان
من یه پسر 22 ساله ام که دانشجوی سال آخر لیسانسم . توی یه دانشگاه دولتی خوب درس می خونم و شاگرد اول رشته ام هستم. از همون اول ورود به دانشگاه دور ارتباط و دوستی با جنس مخالف رو خط کشیدم و تصمیم گرفتم فقط به درس خوندنم برسم.
در برخورد با دخترا اینقدر خودمو سفت میگرفتم که دوستام بهم میگفتند تو چرا یه دفعه اینقدر اخمو و مغرور میشی؟ می دونستم که این کار رو دارم برای خدا و همسر آیندم انجام میدم. ولی خوب از همون دوره ی دبیرستان به شدت فشار میل جنسی رو تحمل میکردم.
هر جور بود با این قضیه کنار اومده بودم. خیلی از اطرافیانم دوست دختر داشتند و سعی می کردند از من مخفی کنند ولی خوب من توی دانشگاه میدیدمشون و .... . فشار روم به جایی رسید که تصمیم گرفتم با هر بدبختی ای که شده ازدواج کنم. با خونواده در میون گذاشتم. اولش مخالفت کردند ولی بعد یه مدت تونستم راضیشون کنم. یه سری دختر ها رو میدیدم و ازشون خوشم میومد ولی خوب همیشه اعتماد به نفس پایینی تو مطرح کردن این موضوع داشتم.
من از بچگی یه مقدار اضافه وزن داشتم ولی نه اونقدر که بشه گفت چاق. مو هام هم یه مدت بود که داشت میریخت. این خیلی داغونم کرده بود ولی هیچ وقت بروز نمیدادم. یه دوره ای برای خودم میگفتم کاشکی فلانی همسر من بود. بعد دوباره به خودم میگفتم بابا تو کجا اون کجا. تو نه کار داری، نه سربازی رفتی، از لحاظ ظاهری هم که بهش نمی خوری. چرا می خوای بدبختش کنی؟ البته اطرفیانم بهم میگفتند قیافت خیلی خوبه ولی خوب نمی تونستم قبول کنم.
این بود که بی خیال دختره میشدم و بعد یه مدت میدیدم ازدواج کرده یا داره با فلان رفیق خودم میپره. اینم بیشتر نابودم میکرد. دیگه الان جوری شده حس میکنم هر دختری رو میبینم میگم این دختر خانم مناسب منه. ولی خوب هیچی به هیچی. هر روز که از دانشگاه میام خونه همیشه به این فکر میکنم که چرا بهش نگفتم. به این فکر میکنم که من هیچ وقت نمی تونم ازدواج کنم. بعضی وقتا میشینم یه گوشه بدون اینکه کسی بفهمه همین طور گریه میکنم. بعد یه مدت خودمو جمع و جور میکنم و فرداش میرم دانشگاه و دوباره .....
یه راهکاری که خودم به ذهنم رسید این بود که به مادرم بگم که بره با دختر خانم حرف بزنه. ولی خوب از این میترسم که بعدش به خودم بگم که فلانی تو این مشکلات رو داشتی. حالا می خوای پشت مادرت قایم بشی؟
اینم بگم من سعی کردم اصلا چشم چرونی نکنم و چون توی یه خونواده مذهبی به دنیا اومدم همیشه تمام تلاشمو برای رعایت اصول اعتقادی خودم کردم ولی خوب بالاخره دختر های زیادی توی دانشگاه هستند که من میبینم و با معیارهام مطابقت دارند و منم که فقط می خوام ازدواج کنم.این که نمی تونم به طرف مقابلم بگم شاید از اونجا نشات میگیره که من قبل از دانشگاه تقریبا به جز مادرم و خاله و عمه ، هیچ جنس مخالفی نمیدیدم که بتونم باهاشون ارتباط داشته باشم یا اگه هم بود اینقدر توی چارچوب خاصی بود که بیشتر منو از دختر ها فراری میداد.
سوالی که از دوستان دارم به نظرتون چیکار کنم که اعتماد به نفسمو توی مطرح کردن این موضوع ببرم بالا؟ باید سطح توقعم رو بیارم پایین ؟ از کس دیگه ای کمک بخوام؟
یه راهکاری که خودم به ذهنم رسید این بود که به مادرم بگم که بره با دختر خانم حرف بزنه. ولی خوب از این میترسم که بعدش به خودم بگم که فلانی تو این مشکلات رو داشتی. حالا می خوای پشت مادرت قایم بشی؟
اینم بگم من سعی کردم اصلا چشم چرونی نکنم و چون توی یه خونواده مذهبی به دنیا اومدم همیشه تمام تلاشمو برای رعایت اصول اعتقادی خودم کردم ولی خوب بالاخره دختر های زیادی توی دانشگاه هستند که من میبینم و با معیارهام مطابقت دارند و منم که فقط می خوام ازدواج کنم.این که نمی تونم به طرف مقابلم بگم شاید از اونجا نشات میگیره که من قبل از دانشگاه تقریبا به جز مادرم و خاله و عمه ، هیچ جنس مخالفی نمیدیدم که بتونم باهاشون ارتباط داشته باشم یا اگه هم بود اینقدر توی چارچوب خاصی بود که بیشتر منو از دختر ها فراری میداد.
سوالی که از دوستان دارم به نظرتون چیکار کنم که اعتماد به نفسمو توی مطرح کردن این موضوع ببرم بالا؟ باید سطح توقعم رو بیارم پایین ؟ از کس دیگه ای کمک بخوام؟
پیشاپیش از نظراتتون ممنونم
← خواستگاری از دختر همکلاسی (۲۰ مطلب مشابه)
- ۲۷۳۸ بازدید توسط ۲۱۱۸ نفر
- پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶ - ۱۹:۱۹