سلام
من خانمی 28 ساله هستم دارای یک فرزند پسر که دو ماه دیگه یک سالش میشه من همسرم را دوست داشتم اما نمی دونم به دست خودش یا خدا چهار ماه پیش از دستش دادم.
من بچگی جونیم تو یتیمی و افسردگی سپری شد. و سختی زیادی کشیده بودم همیشه دلم عشق میخواست وقتی سه سال پیش همسرم اومد خواستگاری بهش گفتم نه . اما بعدش بهم اصرار کرد که من بهت علاقه خیلی زیادی دارم بعد از یک سال اصرار کردن منم ازش خوشم اومد یعنی حس کردم که خیلی دوسم داره چشم به روی همه معیار هام بستم و بهش جواب مثبت دادم به امید خوشبختی اما نشد....
خدا نخواست معنی زندگی را بفهمم. حالا تنهام با کلی مشکلات با کلی غم و غصه فقط  دیدن روی پسرم بهم احساس شادی میده.
خیلی تنهام و از تنهایی متنفرم. دلم زندگی آروم میخواست اما نشد. کجای کارم غلط بود؟ کجای دلم سیاه بود؟ چی شد که من برای این مصیبت انتخاب شدم؟؟؟ احساس کردم حرف زدن با شما دوستان ارومم کنه .
شب ها موقع خواب به خدا التماس میکنم که بذاره روح همسرم بیاد به خوابم تا باهاش حرف بزنم اما خدا انگار نه انگار..
دارم از شدت ناراحتی داغون میشم احساس میکنم همه زندگیمو باختم و بدون هیچ عشقی باید تا اخر راه زندگی را تنهایی برم.

برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل زنان (۱۸۵ مطلب مشابه)