سلام
من 27 سالمه و همسرم 3 سال از من بزرگتره، تازه عقد کردیم اما تازگیا حرفایی از خوانواده همسرم میشنوم که واقعا قلبمو آتیش میزنه، صبح تا شب ناراحتم و نمیدونم چیکار کنم ؟ هر وقت یاد حرفاشون میفتم از شدت ناراحتی صورتم داغ و قرمز میشه و قلبم درد میگیره
من و همسرم اولین بار تو یه جلسه ی کاری همدیگه رو دیدیم و بخاطر انجام ادامه ی کارهای همون جلسه شمارمو ازم گرفت و دقیقا همون شب بهم پیام داد که از برخورد و رفتارم خوشش اومده و اگه موافقم با هم آشنا شیم، منم قبول کردم و البته به خونوادم اطلاع داده بودم.
تا 1 هفته تلفنی با هم صحبت میکردیم و همسرم درباره خودش و خونوادش و برنامه ش واسه آینده حرف میزد و منم حرفامو میگفتم، بعد از 1 هفته گفت که همدیگه رو بیرون ببینیم (چون ما محیط کاریمون جدا هست و اصلا همدیگه رو نمیبینیم، اون یه بار فقط بخاطر جلسه بود) شماره پدرم رو ازم گرفت و ازش اجازه گرفت که ما دو ماه برای آشنایی هر از چندگاهی همدیگه رو بیرون ببینیم و صحبت کنیم تا اگه به توافق رسیدیم بیان خواستگاری، پدرمم اجازه داد .
خلاصه در نهایت اومدن خواستگاری و عقد کردیم، تا اینجا مشکلی نبود، اما تازگیا فهمیدم خونواده همسرم در مورد من خیلی بد حرف میزنن، یه بار خیلی شوکه شدم مادرش برگشت تو روم گفت ما فقط خواستگاری سنتی قبول داریم ولی شما قبل خواستگاری با هم رابطه داشتین !!!
در حالی که خدا شاهده ما قبل از عقد حتی یک بار هم دست همدیگه رو نگرفتیم و خودشون هم میدونن ولی باز این حرفو میزنن !!! بهشون گفتم ما که رابطه ی خاصی نداشتیم فقط صحبت میکردیم، گفت آره میدونم ولی ما همونم قبول نداریم!!!
یا یه بار دیگه خواهرش برگشت گفت اینجور ازدواجا چون منطقی نیس به 10 سالم نمیکشه و طلاق میگیرن!!! گفت خونواده ما و شما از لحاظ فرهنگی با هم متفاوتیم!!! گفتم چطور تا حالا که اختلافی نداشتیم!!! گفت آخه خونواده شما بهت اجازه دادن قبل خواستگاری و عقد با داداشم رابطه داشته باشی !!! (قلبم از این آتیش میگیره که یه نفر این حرفا رو بشنوه فکر میکنه ما یه رابطه ای غیر از صحبت کردن داشتیم اینا اینجور میگن) .
بهش میگم اگه کار اشتباهی بود پیشنهادش از طرف داداشت بود، اون چرا همچین درخواستی از من کرد که قبل از خواستگاری با هم آشنا شیم؟ اون که خونوادشو میشناخت و نظرشونو میدونست نباید این کارو میکرد، من که روحمم خبر نداشت که شما نظرتون چیه پس اگرم اشتباهی صورت گرفته باشه قطعا من و خونوادم مقصر نیستیم!!!
یه بار هم تو مهمونی خاله اش قضیه خواستگاری سنتی رو پیش کشید و گفت هر چیزی آداب داره رسم و رسوم خودش رو داره ولی جوونای این دوره زمونه بدون اطلاع بزرگترا میرن یکیو انتخاب میکنن که بهشون نمیخوره !!! تابلو بود که منظورش من بودم حتی همسرمم فهمید و بهش اشاره کرد که خاله جون فعلا بیخیال!!!
بعدا ازش پرسیدم قضیه چی بود؟ گفت خالم یه دختری رو برام در نظر داشت الان ناراحته که به حرفش گوش نکردم و با تو ازدواج کردم!!!
خیلی دلم سوخت، ازش پرسیدم با اون دختر حرفم زده بودین؟ قراری هم گذاشته بودین؟ چون میترسیدم یه وقت من ناخواسته باعث ناراحتی دختر مردم نشده باشم، اما همسرم گفت نه اصلا، خاله اش فقط یه دختری از همسایه ها رو پسند کرده بوده و به همسرم پیشنهاد داده بوده و اونم گفته نه، خدا رو شکر خود دختر روحشم خبر نداشته، فقط برای اینکه دل منو بسوزونن و بهم ثابت کنن که من پسند اونها نبودم هی این حرفا رو پیش میکشن .
یه جوری برخورد میکنن انگار پسرشون منو از تو خیابون جمع کرده آورده!! حرفا و نگاهاشون داره دیوونم میکنه، نه اهل دوستی بودم نه واسه پسرشون دام پهن کرده بودم، همه چیز طبق عرف پیش رفت اما حالا این برخوردای عجیب رو میبینم!!!
شاید فکر کنین خونواده همسرم خیلی مذهبی هستن و بخاطر اعتقاداتشون این حرفا رو میزنن، ولی اینطور نیس، خیلی عادی و معمولی هستن، به قول خودشون به روز هستن ولی نمیدونم چرا با من این کارو میکنن
یه بار به مادرش گفتم شما اگر منو نمیخواستین خب نمیومدین خواستگاری، من که علم غیب نداشتم!!! گفت انقدر پسرم اصرار کرد مجبور شدیم بیایم چون طاقت ناراحتیشو نداشتیم!!! ( کدوم مادر شوهری انقدر رک میگه تورو نمیخواستیم پسرمون اصرار کرد با اکراه اومدیم ؟)
البته بعد که از همسرم پرسیدم تایید کرد حرف مادرش رو، گفت تا بهشون گفتم از یه دختری خوشم اومده و در مورد ازدواج باهاش صحبت کردم گفتن خیلی اشتباه کردی و مگه تو پدر مادر نداری خودت تنهایی رفتی جلو ؟
بهش گفتم خب تو چرا این کارو کردی وقتی نظرشونو میدونستی؟ اونم کلی قسم خورد که والا نظرشونو نمیدونستم و خودمم از برخوردشون شوکه شدم!!!
دلم میخواد زندگیم رو حفظ کنم، میدونم تو زندگی هر کسی یه سری مشکلات هس، خب مشکلات زندگی منم اینه، اما راه حلش رو نمیدونم
چیکار کنم به دل خونواده ی همسرم بشینم؟
اینم بگم که از لحاظ تحصیلات مثل هم هستیم، از لحاظ خونوادگی به هم میخوریم، خونواده ی من همیشه احترام خونواده همسرم رو نگه داشتن و هیچوقت کوچکترین بحثی پیش نیومده که مثلا باعث دلخوری شده باشه و بخوان این حرفا رو بزنن، منم حرفای اونا رو هنوز به خونوادم نگفتم، نمیخوام دلخوری ایجاد شه، دنبال راه حل میگردم
الان سه ماهه عقدیم، من واقعا شرایط پسرشون رو درک کردم، تازه سرکار رفته، حقوقشم پایینه اما ناشکری نمیکنم، با قناعت میشه سر کرد و امیدوارم آینده شرایطش بهتر بشه، همسرم گفت میخوام رو پای خودم وایسم و از پدرم توقع حمایت مالی ندارم منم قبول کردم، با مهریه کم و بدون جشن و طلا و ... زنش شدم، انتظار داشتم خونوادش قدرم رو بدونن، نه تنها اینطور نبود خیلی هم دلم رو شکستن، نمیدونم چرا خوبی هام رو نمیبینن؟!!!
در مورد اینکه شرایط پسرشونو درک کردم هیچوقت منت نذاشتم، اتفاقا همیشه تو جمع خوانوادگیشون از همت و اراده همسرم تعریف کردم، هر چی فکر میکنم نمیفهمم چرا دوسم ندارن؟
← مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه) ← ارتباط با خانواده شوهر (۶۴ مطلب مشابه)
- ۴۳۸۴ بازدید توسط ۳۱۰۲ نفر
- شنبه ۱۹ فروردين ۹۶ - ۲۱:۵۰