خدمت دوستان و جمیع بزرگواران عرض ادب و بندگی دارم و امیدوارم از سلامتی که اعظم نعمات هست برخوردار بوده و از درخت تناور جوانیتان بهترین ثمره ها را برداشت کنید .
مدت مدیدی هست که اندوهی عمیق و اضطرابی گنگ آرامش خاطر بنده ی را چنان ز کف ربوده که شب ها با افکار پرتشویش و پریشان بیدار می مانم و هزاران سوال بی جواب فضای ذهن و سینه ام را احاطه و توانم را صرف خود درگیری شدید و مزمنی میکند که جز اندوه و ناباوری چیز دیگری را عاید روح خسته ام نمی کند.
از چهار دیواری اتاق که بیرون میروم ناخواسته وارد اجتماع موجوداتی میشوم که از بوی پول و خون هار شده اند و مغز های پوسیده و چشم های حریص و زشتشان جز پول و شهوت را نمیشناسد.
داس شرارت و هرزگی بر جان علفزار وجدان و مهربانی افتاده و هر چه به غیر از آز و خود خواهی و پستی هاست ، درو میکند. و من در این دنیای غربت از هجوم حس تلخی که به دست روزگار تولید میوشد به سمت یار دیرینم همیشه پناه برده ام .
بی هیچ توضیحی باید عرض کنم که وجود مبارک ایشان مایه ی دلگرمی و روشنی افزای دیدگانم هست. چه چهره ی نجیب و مهربانش در جلوی چشمانم باشد و چه دور باشم و از اخرین دیدارمان سال ها گذشته باشد ، برایم دوست داشتنی و عزیز هست. و روز و دقیقه ای نیست که ذهن و قلبم فارغ از یادتش باشد. الان که 6 ماه و اندی از اخرین دیدار من با ایشان میگذرد همواره در ضمیر جانم بوده هست :
چنان پر شد فضای سینه از دوست ... که یاد خویش گم شد از ضمیرم .
قلبم که زمانی خرابه ای تنگ وئتار بود و لانه ی جغد شوم شب و دیوارهایش تار عنکبوت بسته بود، حال از نعمت عشق روی یارم اباد گشته و تبدیل به باغی زیبا شده ست که از شاخ و برگ درختان سبز و رنگینش ،بانگ جیک جیک فنچ وقناری و هزارئدستان به گوش میرسد. اما افسوس که همیشه در این ارتباط عاشقانه با کم مهری و گاها بی توجه ی مواجه گشته ام .
از انجا که طبیعت زندگی در گذر و جاری بودن است ، و از انجا که گویی ،ایشان مسیری در ذهن دارند که من در انتهای ان جایگاهی ندارم و باید ، فی اجبار جوانه ی عشق که الان درختی تنومند در سرزمین دلم شده است ،را از ریشه بکنم و خود را دست سرنوشت پر حسرتم بسپارم .
توان اطناب و زیاد نویسی ندارم . همه میگویند چه گونه فراموشش کنم . سوال من این است : چگونه در دلش راهی باز کنم ! ؟. دست به هر کار و مسیری زده ام . اما راه نیافتم . حیله ای ترفندی ؟ چیزی ؟
خانواده ام به زور میخواهند با دختری ازدواج کنم . اما وقتی دلم گیر پیش ایشونه چه کنم ؟ یارم به من میگن کاش میتونستم جور دیگر باشم ! کاش زندگی جور دیگری بود . چیزی توی دلش هست که هیچ وقت به من نمیگه . همون راه ما رو از هم دورتر میکنه . نمی دونم چی کار کنم . خود ایشون هم به حس واقعی من و صداقتم واقفند . اما نمیدونم چرا هر کار میکنم نمیدونم جایی توی دلش داشته باشم . نه این که از من بدش بیاد . فقط به قول خودش نمیتونه عاشق من شه ! راه ی ؟ چاره ای ؟ چیزی هست که بتونم درد این حس یک طرفه رو تحمل کنم و کاری کنم این مسیر دو طرفه شه ؟
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)
- ۳۰۸۷ بازدید توسط ۲۳۰۶ نفر
- دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶ - ۲۱:۳۰