سلام ممنون از وقتی که می ذارید و باهام هم فکری می کنید.
من خانومی بیست و چند ساله هستم تک فرزندم، سه ساله ازدواج کردم و یه فرزند دارم.
یکی از رشته های پیراپزشکی خوندم و با اینکه در حال حاضر به خاطر بچه م نمی تونم کار کنم ولی موقعیت شغلی دارم و امکان درآمد زایی قبلا برام بوده و در آینده هم برام هست.
همسرم یکی از رشته های مهندسی هستن در حال حاضر شغل شون آزاده که همین منشأ بزرگترین اختلاف ماست.
خلاصه بگم همسرم نمی تونه مخارج زندگی مون رو تامین کنه، پول اجاره طبق توافق قبل عقدمون پدرم داره میده و پول پیش رو پدر ایشون
و من این شرایط رو قبول کردم چون قرار بود موقتی باشه، قرار بود بزرگترها یه سال کمک مون کنن تا بعدش خودمون بتونیم زندگی مون رو جمع و جور کنیم ولی هنوز که هنوزه هیچی.
و این شرایط به شدت منو تحت تاثیر گذاشته. انرژی مردانه همسرم به شدت در نظرم اومده پایین و از چشمم داره می افته و این منو می ترسونه.
ما از نظر اخلاقی واقعاً شبیه همیم یعنی خیلی کم پیش میاد سر مسائل دیگه دعوا کنیم شاید تو این مدّت زندگی مشترک کمتر از انگشت های دست باشه ولی تا دل تون بخواد سر مسائل مالی بحث داشتیم.
شاید فکر کنین من آدم زیاده خواهی هستم یا پر توقعم در حالی که سال تا سال شاید یه مانتو بخرم، همیشه از نظر مالی در همه ی زمینه ها ملاحظه ش رو کردم.
شاید سرزنشم کنین که با اینکه شرایط رو می دیدم چرا بچه آوردم و یکی دیگه رو هم درگیر مشکلاتم کردم؟
حق دارین، خدا شاهده که هر روز من داره با پشیمونی می گذره که چرا به حرف همسرم اعتماد کردم؟ چرا امید داشتم که شرایط بهتر می شه؟ چرا صبر نکردم؟
اصلاً چرا شرط نذاشتم تا کار پیدا نکنه عقد نمی کنم؟
مشکل فقط درآمد کمش نیست، مشکل اینه کلا عقل اقتصادی ش ضعیفه و خیلی سوتی میده تو مسائل اقتصادی که این منو ناامید تر می کنه.با اینکه از نوجوونی کار می کرده که فکر می کردم از این پسرهای زرنگ و کاری هست ولی انگاری هیچ تجربه اقتصادی نداره.هیچی، در حد یه نوجوون
فکر می کردم از این آدم هایی هست که از سن کم رو پای خودشون می ایستن و مرد زندگی خودشون هستند، اصلاً همین ویژگی ش باعث شد که ازش خوشم بیاد و بله بدم.
فکر می کردم تلاش می کنه، اگه صبور باشم و تحمل کنم کار خوب پیدا می کنه اما...
تو ارزونی می فروشه تو گرونی می خره.
چیزهای الکی می خره، ولخرجی می کنه، ثابت سر کار نمیره.بیشترین ناراحتیم اینه با اینکه میبینه هر ماه داریم پول کم می کنیم ولی تلاشی برای اصلاح نمی کنه. مدام از پس اندازی که قبلا تو بیمارستان کار کردم و نگه داشتم باید بهش بدم وگرنه آبرومون جلو خانواده ها می ره.
نسبت به خانواده م احساس شرمساری و دین می کنم که هنوز بعد ازدواجم از نظر مالی بهشون وابسته م.حس می کنم حماقت کردم ایمان و اخلاق و پاکی رو اولویت قرار دادم.
هر بار که به صورت فرزندم نگاه می کنم عذاب وجدان خفه م می کنه که نکنه تو نداری بزرگ بشه؟
نکنه سرزنشم کنه بابت پدری که براش انتخاب کردم؟
به پشتوانه این حرف خدا که شما ازدواج کنین من برکت می دم
جوان مؤمن رو رد نکنین به خاطر پول
روزی بچه همراهش میاد و....
این زندگی رو انتخاب کردم ولی الآن به شدت پریشون و دل شکسته م.
حس می کنم یا خدا نمی خواد کاری برامون بکنه یا من احمقم که دل بستم به وعده خدا.
خدا که الکی نمیگه شاید من لایق هیچی نیستم؟؟ وقتی یکی میگه بعد ازدواج مون فلان شغل برای شوهرم جور شد یا بعد بچه زندگی مون از این رو به اون رو شد، بغض خفه م می کنه.
بین زمین و اسمون گیر کردم. حس می کنم تو این زندگی حیف شدم. منی که درآمد داشتم وضع مالی خانواده م بد نبود خواستگارای بدی نداشتم، شاید نباید اصلاً شوهرم رو حتی در حد آشنایی قبول می کردم...
همه ی زندگیم شده حسرت ، نه حسرت لباس و تفریح و امکانات نه..
حسرت اینکه شوهرت مدام داره از جیب می خوره، حسرت اینکه تو این همه مدّت نتونسته پیشرفتی کنه، حسرت اینکه امنیت اقتصادی ندارم.
نمی تونم بهش تکیه کنم، نمی تونم دیگه به چشم مرد زندگیم و تامین کننده ی حداقل هام روش حساب کنم.
حتی حس جنسی مم بهش کم شده.
با وجود همه ی این ها، همه ی این خشم ها و ناامیدی ها، سعی کردم احترامش رو حفظ کنم، نداریش رو نکوبیدم تو سرش، نمی گم که داری از پول خودم عملا خرجم رو میدی.
نمی گم تو که عرضه نداشتی چرا زن گرفتی و قانعم کردی بچه بیارم.
می گم مرده غرور داره اگه غرورش رو بشکنم دیگه هیچ تلاشی برای زندگی نمی کنه دیگه بعد اون، رابطه بین مون شکراب می شه نمی تونیم مثل قبل با شادی و خنده با هم حرف بزنیم. می گم اگه روزی کار پیدا کنه روسیاهی این ابراز ناراحتی ها میمونه برای من. میگه تو سختی ها پام نموندی و ...
ولی همه ی این حرف های نگفته از درون داره نابودم می کنه.
تا وقتی گند نزده حال مون خوبه ها، عالی هستیم با هم، اخلاقش عالیه.
فقط کافیه بفهمم دوباره پول کم کرده. دوباره یه گندی زده، دوباره بیچاره و مستاصل شدیم؛همه ی حس های منفیم چند برابر بهم وارد میشن.
شاید بگین چرا خودت سر کار نمیری و مدیریت خونه رو به عهده نمی گیری؟
باید بگم در استانه ش هستم و چندین ازمون استخدامی برای بیمارستان شرکت کردم ولی اینو می دونم اگه دوباره کار کنم و اون همین جوری قرار باشه از درآمد من خرج خونه رو بده، به معنای واقعی کلمه اخرین نخ امید و وابستگی من به این مرد قطع می شه، دلم نمی خواد مادرش باشم، نمی خوام من تامینش کنم و مدیر زندگیش باشم، متنفرم از این مسئله.می خوام اون چرخ اصلی اقتصاد خونه باشه و من کمکی ش باشم.
می خوام ببینم تقصیر منه که نمی تونم به خاطر خوبی هاش، این عیبش رو نادیده بگیرم؟
چه جوری با حس بی اعتمادی که بهش دارم کنار بیام؟
آقایون سایت مخصوصاً جواب بدن، اگه تو شرایط همسر من باشین چه انتظاری از خانوم تون دارین و چه کار می کنید؟
چه کار کنم که هم به غرورش برنخوره و اقتدارش خرد نشه هم به خودش بیاد ؟
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه)
- ۵۴۶۱ بازدید توسط ۴۱۱۴ نفر
- سه شنبه ۲۸ شهریور ۰۲ - ۱۴:۵۶