17 اسفند 94 :
سلام دوستان
پس از مراجعه به چند مشاور و همفکری های مختلف به این جا
رسیدم که باید جواب منفی بدم. پدر و مادرم بیشتر به خاطر مسایل مالی و شغلی
مخالف بودند اما من علی رغم حمایت های زیادی که در برابر خانواده ازشون
کردم الان دیگه قادر نیستم ادامه بدم. ایشون از هیچ یک از مواضعشون کوتاه
نمیاد تا حداقل به تفاهمی برسیم. اخیرا دیداری با خانواده شون داشتم و
متوجه تفاوت فرهنگی زیادی بین دو خانواده شدم که برای من تعجب آور
بود.(مثلا مرد سالاری شدید و اختلاف تحصیلی زیاد بین دختران و پسران
خانواده شون) مشاور به من گفت این زندگی شما با این فاکتورها اصلا توصیه
نمیشه. واقعا نمی دونم علت علاقه قلبی من به ایشون چه چیز بوده، اما باید
بر خلاف دلم تصمیم قطعی بگیرم. خواسته ها، اهداف و سبک زندیگیشون جوری هست
که نمی تونم اینقدر خودم را تغییر بدم و مطمئنا یک جا کم میارم.
بعد
از بحث آخری که با هم داشتیم (در سوال قبلیم توضیح داده بودم)و خودم را
شدیدا سرزنش و رفتارم را متعادل کردم. ایشون از سکوت و سکون من پی به این
نتیجه بردن که احتمالا من راضی شدم در حالی که من وقتی احساسم را تحلیل
کردم دیدم عاشق تصویری که ازشون در ذهنم ساختم شدم و این تصویر با خود
واقعی شون کیلومترها فاصله داره. در نتیجه از ازدواج باهاشون منصرف شدم.
الان دو مساله دارم.
1-
ایشون امیدوار و پیگیرهستند با توجه به اینکه خانواده شون هم منو پسندیدن
منتظر ادامه کار هستن. چطوری جواب بدم که کمترین آسیب وارد بشه. علت واقعی
را بگم یابهانه بیارم.
2- من هنوز وقتی می بینمشون در دلم احساس علاقه می کنم. یعنی عقلم قانع شده اما قلبم نه... چطور با این حسم مقابله کنم؟
ممنون میشم باز هم وقت بزارید و راهنمایی کنید.
------------
سلام
بین یک دو راهی گیر کردم خواهشا راهنمایی بفرمایید. به ویژه نظرات خانم صبا؛ زن زندگی، الی خانوم؛ آقا سامان، آقا ابراهیم، کابوی تنها، زهرا میم و بقیه دوستان که اسمشون را ننوشتم.
من با پسری قصد ازدواج دارم که همکلاسی هستیم و هر دو دانشجوی دکتری. این آقا حدود دو ماه پیش از من خواستگاری کردن. خانواده هامون در جریان اند اما به خاطر بعد مسافت فقط تلفنی با هم صحبت کردن. اما ما هر دو که در تهرانیم چند بار صحبت مفصل داشتیم.
این آقا از نظر اخلاقی پسر خوبی هستن بسیار هم درسخوان و اتفاقا از چند تا اساتید پیشنهاد تدریس و کار داشتن. پیش از اینکه از من خواستگاری کنن در مدتی که در دانشگاه می دیدمشون خیلی علاقه مند بهشون شده بودم البته به شدت خودم را کنترل کردم. چون ویژگی هایی مشابه ایشون را دارم. و در نتیجه وقتی خواستگاری کردن من واقعا خوشحال شدم و حسابی جلوی خانواده ازشون تعریف کردم اما الان بین ما مسایلی به وجود اومده قبل از اینکه خانواده هامون از نزدیک ما رو ببینن میخوام از بچه های سایت هم مشورت بگیرم. البته نوبت مشاوره هم گرفتم.
مساله اینه که ایشون علاقه زیادی به تحصیل حوزوی دارن و از بچگی به خاطر مخالفت مادرشون ناچار شدن که راه دانشگاه را پیش بگیرن. البته به طور غیر رسمی پنج سالی هست که در حوزه قم هم درس می خونن. ( دانشگاه ما در تهران هست). من بهشون گفتم اگر بخوان استاد دانشگاه باشن من مشکلی با تحصیل حوزوی شون ندارم اما روی ملبس شدن اختلاف نظر داشتیم. ایشون گفتن که لا به شرط اند. یعنی نه علاقه و نه بیزاری دارن.
ولی من اصرار کردم که من مشکل دارم و تکلیفم را مشخص کن. خلاصه ایشون کلی مشاوره و استخاره و... و بعدش گفتن اگه تحصیلاتم تموم بشه من میخوام لباس بپوشم. بین ما یک دعوا راه افتاد و من حسابی سرزنشش کردم. و حتی به شیوه غیر مستقیم تهدیدش کردم که حتما جواب خانواده ام منفی میشه و.. اما هیچ تاثیری نداشت. و در حالی که به شدت ناراحت شده بودن اما از شرایطش کوتاه نمی اومد.
الان من بین یک دو راهی گیر کردم از طرفی به شدت عاشقش هستم و اون کاملا این مطلب را میدونه و از طرفی نمی تونم با یک فرد ملبس زندگی کنم. چه خاکی بر سرم بریزم. اگر توی این مرحله کات کنم می ترسم دیوانه بشم.. آخه تا به حال چنین عشقی را احساس نکرده بودم. من دختر بی خواستگاری نیستم معلم هستم ولی تا حالا هیچ پسری اینطوری نتونسته منو درگیر خودش کنه.
یکی از نکات مهم شخصیتش اینه که رفتارش در دانشگاه کاملا عادی و مثل پسرهای معمولی هست اما وقتی با هم روی مساله ای بحث می کنیم می بینم به شدت سخت گیرانه به مذهب نگاه می کنه در حالی که خودش هم اونو رعایت نمی کنه.
مثلا یکبار روی موسیقی بحث کردیم و گفت اصلا و ابدا.. اما آهنگ پیشواز موبایلش مال سالار عقیلی هست و یا میگه دانشگاه برام یک مرحله موقتی هست و من دل به این دکترا نمیدم اما به شدت برای نمره و شاگرد اول شدن تلاش می کنه.
یجورایی خودانکاری بالایی داره. در سطح عمل کاملا شبیه خودمه اما ایده آل های ذهنی ای داره که حتی خودشم نتوسته اجراش کنه. اینم اضافه کنم که دو برادر داره که یکی پزشک و دیگری دکترای شریف می خونه و اون طوری که فهمیدم اون ها به شدت موفق اند اما این فرد به شدت سرکوفت خورده در خانواده به طوری که همش میگه من به هیچ چیزی نرسیدم پس حداقل یک روحانی میشم. البته ما دانشجوی دانشگاه تهران هستیم و بهش میگم آخه مگه تو چی نداری و چرا اینقدر ضعف اعتماد به نفس داری .... واقعا دیگه قاطی کردم
من اشتباهات بزرگی در رابطه مون داشتم. اوضاع را خیلی بد مدیریت کردم و خودم باعث شدم به اینجا برسیم. در ابتدا شدیدا عاشقم بود و همش دلتنگی میکرد و اصرار به ازدواج سریع داشت اما حالا خیلی تغییر کرده و براش همه چیز عادیه و این به خاطر حرف ها و رفتارهای اشتباه خودم بوده. آخرین مورد هم که همین دیشب بودم واقعا به طرز بچگانه ای رفتار کردم و دیگه عاجزم از خودم. من از بس عاشقش هستم که نمی تونم به پسر دیگه ای فکر کنم. دو مورد در همین شرایط ازم خواستگاری کردن ولی چشم بسته جواب منفی دارم واقعا دارم دیوانه میشم.
عاجزانه درخواست دارم یک راهنمایی اساسی به من بکنین.
← ازدواج با طلبه (۱۰ مطلب مشابه)
- ۵۲۳۹ بازدید توسط ۳۸۷۵ نفر
- دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴ - ۱۵:۴۵