سلام
امروز بعد از چند هفته آشنایی با این وبلاگ تصمیم گرفتم تا در مورد مشکلی که این روز ها آزارم میده صحبت کنم .
البته قصد دارم تغییراتی را در خودم بوجود بیارم چون وضعیت فعلی خودم تنها به ضرر خودمه
میدونم که دختر های نجیب و موقر و خیلی خوبی هستند که میتونن برای ازدواج گزینه ی مناسبی برای من باشند ولی شرایط من کمی متفاوت است .
نمیدونم چطور و از کجا شروع کنم البته عذر میخوام اگر کمی متنم طولانی میشه . امسال 25 سال را گذروندم و وارد 26 شدم . این روز ها کمی از جانب خانواده تحت فشار هستم که ازدواج کنم البته خانوادم چند ساله که اصرار دارند و به نوعی پیشنهاد میکردند که ازدواج کنم ولی این بار خیلی روی تصمیمشون مصمم هستن.
20 سالگی فارغ التحصیل شدم و به خاطر معافیتم جمعا 6 ماه هم سربازی رفتم . 3 سال در شرکت خصوصی مشغول به کار شدم و فعلا از سال گذشته تا به امروز مدیر خط تولید کارخانه های لوازم خانگی هستم. تا زمانی بهانه ی من مسئول مالی بود ولی الان دیگه نمیتونم بهانه بی پولی بیارم .
مهم ترین دلیلی که باعث شده تا به امروز مجرد بمونم و تمایلی برای ازدواج ندارم به خاطر اینه که کمی میترسم یا شاید بهتر بگم نمیتونم به دختری اعتماد کنم البته خودم میدونم شاید کمی مسخره به نظر برسه .
آدم بد بین یا شکاکی نیستم ولی کسی هم نیستم که خوشبینانه چشمم را روی واقعیت ها ببندم.
دو بار تجربه فوق العاده تلخی داشتم . 18 سالگی یعنی زمانی که سال دوم دانشگاه بودم به یکی از دختر های کلاس علاقه مند شدم ولی کاری نمیتونستم انجام بدم بعد از یکسال صبر بالاخره جرات کردم تا حرف دلم را بزنم ولی خب متاسفانه برخورد خوبی ندیدم .
اون روز اگر به من جواب منفی میداد اصلا ناراحت نمیشدم چون بهش حق میدادم و فراموش میکردم ولی حرفش خیلی برام سخت بود چون تحقیرم کرد . خیلی سخت بود که غرورم را زیر پا بگذارم و از کسی خواهش کنم ولی اینطور خورد بشم . دختر خبلی مغروری بود ولی انتظار چنین رفتاری را نداشتم .
با اینکه خیلی احساس تنهایی میکردم ولی هیچ وقت نخواستم تا با دختری رابطه دوستی یا ... داشته باشم و تا به امروز هم نه کوچکترین رابطه ای را تجربه کردم و نه علاقه ای به این موصوع دارم .
بعد از مشخص شدن کارم این بار یکی از آشنایان دختری را معرفی کردن و تا حدودی هم آشنایی وجود داشت . من هم با در نظر گرفتن شرایط کلی به خواستگاری رفتیم البته در اون موقع من 21 سال و اون دختر هم 20 سالشون بود و در شهری دیگر دانشجو بودن .
ظاهرا شرایط خوب بود و با موافقت خانواده ها دوران آشنایی را گذروندیم . در مدت 6 ماهی که با هم در ارتباط بودیم خیلی به ایشون علاقه مند شدم . شاید به خاطر اینکه اولین تجربه من از ارتباط با جنس مخالف بود، بعد از گذشت 6 ماه قرار بر این شد تا ازدواج کنیم و در شهر محل تحصیلشون ساکن شویم .
من در مورد ایشون و خانوادشون خیلی تحقیق کرده بودم . از آشنایانشون، فامیل، همسایگان حتی در دانشگاه و از دوستانشون ولی هیچ مشکلی وجود نداشت تا اینکه تقریبا 10 روز قبل از قرار برای عقد محضری من از طریق یکی از آشنایان متوجه شدم که ایشون قبلا با فردی رابطه داشته .
در ابتدا خیلی برام پذیرش این مسئله سخت بود چون حتی 1 درصد هم فکر نمیکردم چنین مسئله ای ممکن باشد . چون شهر دیگری دانشجو بودن من تا لحظه آخر اون هم بصورت کاملا اتفاقی متوجه مسئله نشدیم
ایشون دو سال قبل از این موضوع با پسری رابطه دوستی داشتند و بعد هم طی اتفاقاتی دادگاه حکم به ازدواج و بعد از این اتفاق هم از پسر طلاق میگیرن در صورتی که حتی کلمه ای در این مورد با من صحبت نکرده بودن .
نمی تونستم بپذیرم ایشون ازدواج و گذشتشون را از من پنهان کنن در حالیکه حتی تا چند روز این مسئله را انکار میکردن . من هم بدون اینکه بگذارم کسی از این موضوع خبردار شود به هر بهانه ای مراسم را لغو کردیم.
حتی اجازه ندادم احدی تا به امروز از این مسئله باخبر بشه و آبروداری کردم ولی بعدا فهمیدم پشت سر من هر حرف نامربوطی که میخواست زده .
تجربه تلخ من از این اتفاق باعث شد تا من تا به امروز مجرد بمونم . 4 سال از این اتفاق گذشت ولی هنوز هم از بابت این اتفاق ناراحتم . این روز ها بزرگترین مشکل برای من اعتماد است . زمانی که که با صداقت کامل و حسن نیت تصمیم با فردی برخورد میکنی ولی اینطور برخوردی میبینی ، اینکه چطور از اعتماد و احساست سوء استفاده میکنند . شاید فکر کنید اتفاقی نیفتاده ولی واقعا نابود شدم . کاری که با روح و روان من کرد از شکنجه کمتر نبود .
این روز ها واقعا نمیدونم چطور میتونم به فردی اعتماد کنم . وقتی دارم میبینم که خیلی از پسر ها و دختر ها با هم هر رابطه ای دارند و بعد هم با بهانه ای به همسرشون دروغ میگند .
نمیدونم اشتباه یا درست ولی نمیتونم چنین چیزی را بپذیرم چون دوست دارم با دختر پاکی ازدواج کنم . دختری که گذشته پاکی داشته . دوست دارم با کسی ازدواج کنم که اولین مرد زندگیش باشم نه ....
تصمیم دارم همه چیز را فراموش و زندگی تازه ای را شروع کنم . دوست دارم ازدواج کنم ، کنار همسرم باشم و به آرامش برسم ولی باید اول از همه نسبت به همسرم اطمینان پیدا کنم تا در زندگی آرامش داشته باشم وگرنه با اعصاب و روان خودمو یکی دیگه بازی میکنم . زمان دانشجویی زمان خوبی برای شناخت بود که متاسفانه گذشت
محیط کاری هم 90 درصد مردانه . تا الان شاید بیش از 20 نفر را دوستان و آشنایان پیشنهاد دادن ولی واقعا سخته چون یکبار تجربه ی بدی داشتم . اون هم از کسی که چندین نفر واسطه تایید کردند .
واقعا نمیتونم بر مبنای حرف دیگران چنین تصمیم بزرگی بگیرم چون واقعیتش زیاد هم نمیشه به واسطه ها اعتماد کرد مخصوصا الان ، نمیدونم چطور میتونم به اطمینان برسم . واقعا سردرگمم .
الان فقط دنبال یه دختر خوب و نجیب، مومن و با اخلاق هستم ولی هنوز هم می ترسم . واقعا الان دیگه برای نه ظاهر طرف اهمیت چندانی داره (ظاهر 99 درصد دختر ها برام قابل قبول است ) و نه وضعیت مالی، تحصیلی ، شغلی که بگم اینطور باشه یا نباشه بلکه به شرایط کاملا معمولی به راضی هستم و بودم و هیچ موقع توقعات زیادی نداشتم البته کفویت هم بسیار مهم است .
ببخشید اگر زیاد حرف زدم
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۲۰۷۸ بازدید توسط ۱۵۶۷ نفر
- دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵ - ۲۲:۲۵