سلام

دختری 22 ساله هستم که حدود 7 ماهه نامزدیم رو به هم زدم ... نسبت به روزهای اول شرایط روحیم خیلی بهتر شده اما هنوز هم به نوعی ذهنم درگیر اون شخصه ... . این رو میدونم که این آدم از نظر شرایط منطقی سنخیتی با بنده نداره ولی متاسفانه بهش علاقه دارم.

تقریبا میشه گفت تو هر موردی مثل تحصیلات، خانوادگی، موقعیت اجتماعی، خانواده، شغل پدر و وضعیت مالی بنده با یه اختلاف نسبتا زیاد نسبت به ایشون قرار دارم .

این رو هم بگم که من اصلا از وضعیت ایشون خبر نداشتم فامیل بنده هستن منتها به دلیل اینکه قطع ارتباط بودیم و بعد مدتها همدیگه رو میدیدیم تقریبا هیچ چیزی نمی دونستم . حالا اینو دیگه خودم الان می دونم که اشتباه کردم ...

حقیقت اینه که ایشون روز اول در واقع یه جورایی غلو کردن که ما وضع مالیمون خیلی خوبه و خانوادم همه چی رو تامین میکنن بعد که دید خانوادش هیچ کاری نمیکنن براش ، گفت که آه نداریم با ناله سودا کنیم . البته به این شدتم نیست پدرشون ملک دارن ولی به شدت آدم خسیسی هستن و این آقا باید روی پای خودش بایسته .

با اینکه وقتی اینو بهم گفت خیلی شوکه شدم اما بهش گفتم که هیچ مشکلی نداره ما سنمون کمه و فرصت داریم خودمون زندگیمون رو بسازیم به شرط اینکه تو یه تکونی به خودت بندازی ...

من اون زمان خودم از دانشگاه انصراف داده بودم چون از رشتم راضی نبودم و یه استارت دوباره زدم برای کنکور بش گفتم میتونی منو همراهی کنی با هم بخونیم و با هم قبول شیم ولی نمیکرد حوصله نداشت آدم خیلی تنبلی بود عادتش داده بودن به تنبلی .

بعد بهش گفتم اصلا درس نخون حداقل 4 بعد از ظهر از خواب بیدار نشو حداقل زندگیت رو منظم کن ، هیچ تغییری تو خودش ایجاد نمیکرد ، منم عصبانی میشدم بهش میگفتم پس تموم کنیم چون به خدا کلافه شده بودم

هر بار که می گفتم تموم کنیم می اومد پیش مامانم اینا عذرخواهی و که من هر کاری بگه میکنم و عوض میکنم همه چی رو ولی باز دوباره روز از نو روزی از نو

خلاصه یکی از این بارا که بهش اینو گفتم گفت باشه تموم کنیم بعدشم بهونه کرد که من ازش بدم میاد و همش اصرار دارم تموم کنیم دیگه نمی خواست بپذیره که خودش داره کوتاهی میکنه...

با وجود اینکه همیشه بهم میگفت اونقدر منو دوست داره که حتی نمیشه تصورش کرد و همه ام این دروغ محض و برام تکرار میکردن ولی خیلی راحت قید رابطه رو زد من نابود شدم ...

دیگه نمی گم چی کشیدم و خودشم میدید دارم له میشم ولی میگفت اینا همش فیلمه دروغه همه بهم میگفتن این داره توپ رو میندازه تو زمین تو که تو رو مقصر جلوه بده جلو خانواده ها .

منه ساده میگفتم نه بمیرم ، واقعا فکر میکنه دوسش ندارم بعد اومدن بهم گفتن رفته با یکی دیگه گفتم ، نه محاله این تا 10 سال دیگه به خودش نمیاد که دیدم اونم خیلی بی ربط نگفتن (یه چیزایی دیدم که تقریبا اینو نشون میده)

اما با این وجود گیر کردم با تمام سختی هایی که بهم داد من با کمک خدا درسم رو پیش بردم و امسال یه رشته خوب قبول میشم اما هنوز موفق نشدم اونو بذارم کنار .

هنوزم میترسم فردا اگه نمیگم حالا به خاطر من به خاطر موقعیتم که شده دوباره بیاد سراغم من باز قبولش کنم

هنوز نمی دونم من مقصر بودم یا اون ؟

به نظر شما من اشتباه کردم ؟ من بهش فشار آوردم ؟ مقصر من بودم یا ایشون ؟

خواهش میکنم راهنماییم کنید ...

من خیلی از خدا خواستم که اگه صلاح میدونه برمون گردونه بهم ولی همیشه اتفاقا به سمتی میرفت که ما از هم جدا باشیم من که همه چی رو سپردم به خدا ، ولی هنوز نمیدونم چه تصمیمی درسته راجب این موضوع ؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه)