سلام
زیر ٣٦ سال سن دارم ولی کوله بار سختیها و تجربه هام اندازه ی یه زن ٧٠ ساله ست که به بهای نچشیدن طعم نوجوونی و از دست دادن جوونیم به دست آوردم، ازدواجم به طور کاملاً سنتی به اجبار پدرم در سن ١٣ سالگی با حکم رشد پزشک قانونی با آقایی که به گفته پدرشون ٢٤ سالشون بود ولی بعد از عقد فهمیدم که بیست سال از من بزرگتره و هم سن پدرمه!!! بعد از ازدواجم وارد جهنمی شدم که حتی تصورش دردناکه برام،
تفاوت فرهنگی ، مالی، محل زندگی، و … واقعاً هیچ چیز مشترکی با خانواده همسرم نداشتم ، بیشتر ازدواجاشون به طلاق کشیده شده بود بچه بودم ،نذاشتن دیگه درس بخونم و اجازه از در بیرون رفتنو نداشتم ، به خاطر همه چیز اذیتم کردن ، بلد نبودم غذا بپزم و کارایی که اونا انتظار داشتن انجام بدم.
ازم انتظار بچه داشتن و من هنوز حتی تخمدانام فعال نشده بودن، خیلی خیلی سخت گذشت تا اینکه سه سال بعد بچه دار شدم و همسرم هم با کمک پدرم و شغل جدید از لحاظ مالی وضعش خوب شده بود ، ازش خواستم حالا که بیشتر وقتا سرکاره ،اجازه بده درس بخونم ، اجازه داد ولی به شرطی که از خونه بیرون نرم، خودم توی خونه و وقتی همسرم نبود درس خوندم و فقط برای امتحانا میرفتم مدرسه تا دیپلمم رو گرفتم سعی میکردم روابطم رو با خانواده همسرم محدود کنم ولی نشد .
واقعاً خیلی از مسائلو نمیتونم بگم رفتاراشون عادی نبود و انقدر تحقیر میشدم که حد نداشت . هر موقع اعتراض میکردم با همسرم دعوام میشد، فرزندم رو اذیت میکردن ،جرأت اعتراض به هیچی رو نداشتم ،از خواهر شوهرام کتک میخوردم و هیچ وقت نه خانوادم نه شوهرم نبودن که حمایتم کنن در بارداری دومم ،یه روز صبح زود خانمی اومد در خونمون و گفت که همسر صیغه ای شوهرمه، البته گفت خانواده شوهرم از این موضوع اطلاع دارن ولی این خانم سر یه موضوع که از شوهرم کتک خورده بود اینطوری تلافی کرده بود، بهم گفت فکر نمیکرده من انقدر زیبا و جوون باشم میگفت که یه تصور ذهنی دیگه از من داشته ،زندگی برام تیره و تار شده بود به خاطر شوک عصبی در حالی که باردار بودم ، تا ٦ ماه نمیتونستم راه برم، خودش اظهار پشیمانی کرد ولی خانوادش حمایتش کردن .
خواهرش بهم پیام داد: این کار داداشم یادت بمونه که تا آخر عمرت نتونی سر تو بالا بگیری !!! مثل همیشه به خانوادم نگفتم ولی سعی کردم بعد از این موضوع برای خودم ارزش قائل بشم و کارایی که تا اون موقع اجازه نداشتم ، انجام دادم الان سالها از اون دوران سیاه میگذره و من با سختی تونستم محل زندگیمو عوض کنم ، تحصیلمو ادامه دادم و الان مشغول تدریسم، بچه هام بزرگ شدن و خدا رو شکر توی تحصیلشون خیلی موفق، به لطف خدا در کنار همه ی سختیام تونستم توی علوم قرآنی به درجات خوبی برسم و قرآن رو حفظ کنم ولی مشکل من همسرمه که داره به مرز شصت سالگی نزدیک میشه ولی رفتاراش دیگه منو کاملاً از زندگی مشترک بیزار کرده.
اون نمیخواد قبول کنه وضعیت فرق کرده و من دیگه اون بچه ١٣ ساله نیستم که براش لگن بیارم و پاهاشو بشورم و مثل یه کلفت فقط بگم چشم، حالا دیگه بزرگ شدم ، از لحاظ وضعیت ظاهری و از لحاظ اجتماعی موقعیت خوبی دارم به لطف شکنجه هاشون آشپزیم فوق العاده عالیه ، و توی این سن کاملاً از هر لحاظ پخته شدم و خدا رو شکر توی کارام موفقم .
احساس میکنم یه کم سنگینه براش و درک شرایط الان من براش سخته، تازگیا به کلاسام گیر میده ،بر عکس بچه ها به من پول نمیده، سر هر چیزی منو میزنه ، پارسال یه دفعه بعد از این مسئله انقدر بهم فشار اومده بود که تقریباً بیهوش شده بودم و سه روز بیمارستان بستری بودم و از همه بدتر که باعث شده ازش نفرت پیدا کنم اینه که موقع عصبانیت تف میکنه توی صورتم، بعدش ماه به ماه قهر میکنه و باهام حرف نمیزنه و از لحاظ جنسی هم خیلی وقته هیچ رابطه ای نداریم .
برعکس درونم در ظاهر خیلی آرومم ولی دیگه نمیتونم همسرم رو تحمل کنم هیچ خاطره خوبی باهاش ندارم ، تمام اتفاقات خوب زندگیم رو برام تلخ کرد و نذاشت ازشون لذت ببرم هیچ وقت احساس نکردم که میتونم بهش تکیه کنم و هیچ وقت نفهمیدم عاشق شدن یعنی چی ، ولی برعکس خودش هیچ وقت حتی برای یک لحظه فکر خیانت رو نکردم و همیشه بهش احترام گذاشتم حتی موقع عصبانیت و میتونم به جرأت بگم هیچ حقی از ایشون گردن من نیست ولی ایشون …
امروز بعد از ٢ ماه که کتکم زده بود و تف کرده توی صورتم و باهام قهره بهش زنگ زدم ولی برخلاف انتظارش بهش گفتم که ازش نفرت دارم و دلم میخواد گورشو گم کنه از زندگیم بره بیرون و اونم بدون هیچ حرفی فقط گوشیو قطع کرد .
خواهش میکنم بهم کمک کنید:
بچه ها حق رو کاملاً به من میدن و همیشه میگن که تحمل این زندگی اشتباهه حتی بارها به پدرشونم گفتن ولی الان نگرانی من بچه هامن که اگه من از همسرم جدا شم ممکنه ازدواج و آینده شون تحت تأ ثیر قرار بگیره
آیا به نظر شما توی شرایط الان من کدوم گزینه بهتره طلاق یا ادامه زندگی؟ البته حقوق خودم زیاد نیست و میشه گفت به لطف سیاست همسرم تقریباً پس اندازی ندارم . همسرم میگه فقط مرگ میتونه تو رو از من جدا کنه ولی سختیای گذشته دیگه رمقی برام نذاشته و واقعاً نمیدونم چکار کنم، واقعاً به همفکریتون نیاز دارم
← مسائل طلاق (۸۸ مطلب مشابه)
- ۲۴۰۶ بازدید توسط ۱۹۰۸ نفر
- چهارشنبه ۷ مهر ۹۵ - ۲۲:۰۵