سلام
از همون بچگی دوسش داشتم. هم سنم بود و رسیدن بهش یک موتور محرک برای پیشرفت هام. میخواستم پیشرفت کنم تا منو ببینه منو بشناسه و قدرمو بدونه.
اما همیشه یه چیزی سلولای خاکستریمو ازار میداد. اینده و مقایسه شدن. شوهرهای خواهرش واقعا پولدار بودن. واقعا قدرتمند بودن اونها از روی تپه هایی به من نگاه میکردن که حاصل دسترنج پدرانشون بود.
همه ی عزمم رو جزم کردم برای خواستنش. اما لابی دومادهای اول و دوم منو از ... بی بهره گذاشت. ... عروس شد. زن یکی که خیلی پولدار بود. یکی از زرگرهای بنام ... و همکار اون دو تا.
تو این سالها زندگی خیلی بدی رو تجربه کردم.خیلی خیلی بد. تبدیل شدم به یک تکه یخ تو قلب کویر.
میخوام زندگی تازه ای رو شروع کنم . کمکم کنید. یخی که عاشق خورشید بود.
"سپنتا"
← مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه)
- ۱۹۷۹ بازدید توسط ۱۵۴۸ نفر
- يكشنبه ۱۸ بهمن ۹۴ - ۱۶:۱۹