سلام
من عسلم. راستش مشکل من اینه به بودن در کنار خانوادم هیچ علاقه ای ندارم. خانوادم خوبن ولی احساسات منو درک نمیکنن. من بچه نیستم بیست سالمه. بخدا خستم... مادر پدرم تحصیلکردن ولی اصلا احساس ندارن انگار.
اصلا باهاشون حرف نمیزنم. بخدا انقدر دختر پرشور و هیجان و با محبتیم که نگو. هیچ حرفی باهم نداریم. انگار هیچ حسی بهشون ندارم. همیشه ارزوم یک مادری بوده که بتونم راحت بغلش کنم ببوسمش درد دل کنم باهاش.
بخدا دیگه خسته شدم. مادرم پرستار بیمارستانه. شب و روز سرکاره. من خودم میبینم که اون چقدر برای من زحمت میکشه ولی من محبت ابراز شده میخوام. چیکار کنم؟
گاهی اوقات تو خیالم فکر میکنم اگریه روزی ازدواج کردم خدایا کاری کن مادر همسرم جای مادر ارزوهام و پر کنه . پدرمم همین جوریه. تنها حرفش به من اینه که مواظب خودت باش. همش نگرانمه مث یه بچه دو ساله ازم مراقبت میکنه.
اصلا حس ازادی و استقلال ندارم. خسته شدم به خدا. دوس دارم تو کنکور پزشکی یه شهر دور قبول شم که ازاد بشم .
از اینجا انقدر تنهاییو دوس دارم که نگو. نمیخوام هیچ کس کنارم باشه. جز کسی که واقعا درکم کنه. شما بگید چیکار کنم ؟
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۱۸۵۲ بازدید توسط ۱۳۰۳ نفر
- يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۵ - ۲۲:۵۹