سلام
حدودا یکو نیم ماهه عقد کردم و هنوز خونه خودمون
نرفتیم. رابطم با همسرم عالیه به جز یه مورد. اونم اینکه وقتی بعضی شب ها
خونه ما میمونه من مثل دیوونه ها میشم! راستش مادر من یه مقدار
خیلیییییییییییییییییی زیادییییییییییی کنجکاوه!
یعنی تو این بیست و چند سالی که دخترش بودم کاملا دستم اومده که واقعا کنجکاوه. بخاطر هر صدایی که از بیرون میاد سریع پشت پنجره اس سوالایی از بقیه و خانواده میپرسه که عملا شاید هیچ ربطی به ما و خونواده ما نداشته باشه و کلا با اینکه دوسش دارم اما این اخلاقش روانیم کرده.
از قضا اتاق منو مامان بابام دیوار به دیواره و کانال کولر هم دو تا اتاق رو به هم وصل کرده. من همش این توهم رو دارم مادرم داره به حرفای ما گوش میده ( خدا رو شکر پدرم اصلاااااااا کنجکاو نیستن ) یا پشت در گوش واستاده و یا هر جور کنجکاوی ایکه بشه انجام داد!
(توهم الکی ندارم بارها دیدم ازش. البته نه در مورد خودم. همیشه تظاهر میکنه کاری به کارم نداره اما وقتی در مورد بقیه اینطوره حتما زیر پوستی در مورد منم هس ) و به همین دلیل همش تو اضطرابم.
همش اروم حرف میزنم تا جایی که گاهی همسرم میگه والا نمیفهمم چی میگی.؟ باید برم لبخونی یاد بگیرم! سعی میکنم زیاد با همسرم صمیمی نشم. رو تخت زیاد غلت نزنم که صدا نده و هر جور احتیاط دیگه. ( کلا وسواسی نیستم اصلا اما سر این موضوع واقعا غیر قابل کنترلم ) همسرم هم اولا فقط با تعجب نگام میکرد اما هفته پیش عصبانی شد و بدون هیچ حرفی کتشو برداشت از مامان بابام خداحافظی کرد و نصفه شبی رفت و بعدشم باهام خیلی سرسنگین برخورد میکنه.دلم داره میترکه.
موندم چیکارکنم. نمیتونم بهش بگم بخاطر کنجکاوی مادرم میترسم و احتیاط میکنم. از طرفی وقتی خونه اونام خیلی راحتم. تا نزدیکای صبح شیطونی و قهقهه اس فقط . مادرش فرشته اش خونشونم دو طبقه و اتاقش طبقه بالاس. خیلی راحتم. اما اینکه بگم بخاطر مادرمه یه جوری خانوادمو زیر سوال بردم.
از طرفی پدرمم بیشتر دوس دارن همسرم بیاد خونه ما تا من برم خونه اونا مثلا من دو هفته یه بار شب میمونم اونجا اما ایشون هفته ای دو یا سه بار شب خونه ماست. لطفا کمکم کنید.خیلی حالم بده.من دیوونه همسرمم نمیخوام اینطور دلخور باشه
یعنی تو این بیست و چند سالی که دخترش بودم کاملا دستم اومده که واقعا کنجکاوه. بخاطر هر صدایی که از بیرون میاد سریع پشت پنجره اس سوالایی از بقیه و خانواده میپرسه که عملا شاید هیچ ربطی به ما و خونواده ما نداشته باشه و کلا با اینکه دوسش دارم اما این اخلاقش روانیم کرده.
از قضا اتاق منو مامان بابام دیوار به دیواره و کانال کولر هم دو تا اتاق رو به هم وصل کرده. من همش این توهم رو دارم مادرم داره به حرفای ما گوش میده ( خدا رو شکر پدرم اصلاااااااا کنجکاو نیستن ) یا پشت در گوش واستاده و یا هر جور کنجکاوی ایکه بشه انجام داد!
(توهم الکی ندارم بارها دیدم ازش. البته نه در مورد خودم. همیشه تظاهر میکنه کاری به کارم نداره اما وقتی در مورد بقیه اینطوره حتما زیر پوستی در مورد منم هس ) و به همین دلیل همش تو اضطرابم.
همش اروم حرف میزنم تا جایی که گاهی همسرم میگه والا نمیفهمم چی میگی.؟ باید برم لبخونی یاد بگیرم! سعی میکنم زیاد با همسرم صمیمی نشم. رو تخت زیاد غلت نزنم که صدا نده و هر جور احتیاط دیگه. ( کلا وسواسی نیستم اصلا اما سر این موضوع واقعا غیر قابل کنترلم ) همسرم هم اولا فقط با تعجب نگام میکرد اما هفته پیش عصبانی شد و بدون هیچ حرفی کتشو برداشت از مامان بابام خداحافظی کرد و نصفه شبی رفت و بعدشم باهام خیلی سرسنگین برخورد میکنه.دلم داره میترکه.
موندم چیکارکنم. نمیتونم بهش بگم بخاطر کنجکاوی مادرم میترسم و احتیاط میکنم. از طرفی وقتی خونه اونام خیلی راحتم. تا نزدیکای صبح شیطونی و قهقهه اس فقط . مادرش فرشته اش خونشونم دو طبقه و اتاقش طبقه بالاس. خیلی راحتم. اما اینکه بگم بخاطر مادرمه یه جوری خانوادمو زیر سوال بردم.
از طرفی پدرمم بیشتر دوس دارن همسرم بیاد خونه ما تا من برم خونه اونا مثلا من دو هفته یه بار شب میمونم اونجا اما ایشون هفته ای دو یا سه بار شب خونه ماست. لطفا کمکم کنید.خیلی حالم بده.من دیوونه همسرمم نمیخوام اینطور دلخور باشه
← مسائل رفتاری دوران عقد (۴۷۲ مطلب مشابه)
- ۲۸۹۸ بازدید توسط ۲۲۰۴ نفر
- جمعه ۲۳ مرداد ۹۴ - ۲۳:۰۰