سلام

من با یک مادر افسرده بزرگ شدم 35 سالمه و مجردم . فرزند اول خانواده هستم و مسئولیت های زیادی رو به دوش کشیدم.

سعی کردم با تحصیلات عالیه ایندمو بسازم ولی با وجود درسخون بودن و دولتی خوندن در واقعیت بیکارم .

تمام جوونی من صرف نگهداری و کنترل خانوادم گذشت وقتی اونا بهتر شدن خودم در اوج جوونی زمین خوردمو افسردگی گرفتم.

دوست دارم ازدواج کنم ولی مادرم اجازه خواستگاری کسی رو نمیده از نظرش کسی در شان من نیس چون تحصیلات دارم ...
همینطور بخاطر مشکل روحی مادرم تو در و همسایه انگشت نما هستیم تا جایی که بارها به خود من تذکر دادن بخاطر رفتار مادرت فلان خواستگارت جلو نیومد ( کاملا در جریان بودم )  وقتی از پدرم میخوام از اینجا بریم حرفامو قبول نمیکنه وقتی از مادرم میخوام مراقب رفتارای اجتماعیش باشه واقعا کسی تو همسایه نمونده باهاش یه مدت قهر نبوده باشه میگه دیگران مشکل دارن نه من ...

واقعا از تنهایی رنج میبرم دیگه باورم شده بدبختم همه موقعیت هامو از دست دادم . حتی وساطت بزرگترهای فامیل کمکی بهم نکرد . مشاور هم رفتم ازم خواست جدا از خانواده زندگی کنم ولی شرایط مالی ندارم . بخدا کلافه ام راهی پیش پام نیست .

اینم بگم ارتباط خوبی در گذشته با خدا داشتم که تصمیم گرفتم ازش دور شم..همیشه راه حل مشکلاتم تو قران و نماز میگشتم . وقتی بی عدالتی تو جامعه میبینم وضعیت خودمو با همه زحمت هام دلسوزی کردن هام ... رو میبینم ..حتی پس اندازم پنهانی در اختیارشون میذاشتم وضع مالیشون بهتر شه . باورم نمیشه تو این سن و سال تو این نقطه ایستادم .

در حال حاضر مشکل روحیم رفع شده ولی دچار بیماری شدم که تنها راهش جراحیه باورم نمیشه خدا با من اینکارو میکنه .


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
ازدواج و مسائل گوهران کشف نشده (۱۳۳ مطلب مشابه)