سلام به همگی دوستان گل خانواده برتر
یه سوال دارم که دوست دارم نظرات دوستان بزرگوار رو بدونم چون مطلبی هست که ذهنمو درگیر کرده...
پسری 26 ساله و ناپخته هستم و فارغ التحصیل مهندسی برق . از 16 سالگی که به قول معروف دست چپ و راستمو تشخیص دادم، در حال تلاش بودم؛ حالا یا درس خوندن یا کار پاره وقت و یه ته مونده ای نصیب شدن ... تا رسیدم به خان اول شاهنامه یعنی کنکور!!! خدا رو شکر و با عنایت خودش، خان اول رو همونطور که مد نظر مبارک بود رد کردم، روزگار در دانشگاه هم به خیر و خوشی و خنده سپری شد تا به خان دوم که کابوس شبانه و روزانه رسیدم؛ سربازی! خان دوم هم با الطاف خدا و صد البته با فراز و نشیب های بسیار، همون طور که مد نظر مبارک بود سپری گشت، اونم چه گشتنی!
بعد از گذشت از خان دوم؛ در حالی که از شعف بسیار نزدیک بود سکته کنم، با کلی آرزو و نقشه کشیدن برای آینده و رویارویی با خان های بعدی به آغوش پر مهر خانواده برگشتم ( داخل پرانتز عرض کنم که تقریبا از همون اوایل خان دوم در آغوش خانواده بودم، چون که سربازیم افتاده بود شهر خودمون! D:).
متاسفانه تمامی امید و آرزوهام نابود شد چرا که بلافاصله متوجه شدیم که سرطان مادر مرحومه م عود کرد و یکسال تمام هم و غممون شفای مادرم بود، در نهایت مادرم بر اثر سرطان فوت کرد، و الان 7 ماهه از این واقعه می گذره.
توی این 7 ماه من بودم و یه پدر افتاده حال ... تمام تلاشمو کردم که خودمو جمع کنم؛مخصوصا از نظر روحی روانی ... یه جایی به مدت 5 ماه موقت مشغول شدم، در نهایت با یکی از دوستام یه شرکت برای خودمون ثبت کردیم و الان داریم کار خودمون رو راه اندازی می کنیم که فکر می کنم دو سال باید خاک بخوریم تا به نتیجه برسیم. در کل توی این ده سال باور کنین حتی کوچیک ترین تفریح و یا مسافرتی نداشتم که روحیه م یه کم عوض بشه.
و اما سوال اصلی...
ما هر چی می کشیم از دست این اطرافیانه ... یه سری اطرافیان اومدن می گن که:« وقت ازدواج کردنه و بسه دیگه، از یه طرفی هم میگن پولاتو جمع کن و خرج نکن که برات آستین بالا بزنیم»؛ و وقتی با نظر مثبت من مواجه میشن نظرشون یهو عوض می شه و می گن:« آخه تو که پولی،چیزی نداری که بخوایم بریم جلو!!!!!!!!!!!!!»
والا من نمی دونم فاز اینا چیه!!؟؟؟ (O_o) درثانی این هزینه تراشیایی که اینا انجام دادن و من حساب کردم باید تا 5 سال دیگه فقط نون خشک و آب بخورم و پول پس انداز نمایم!!!!
عده ای دیگر از اطرافیان دلسوز می فرمایند:« که برو بابا الان می خوای ازدواج کنی که چی بشه! ده سال نه تفریحی کردی، نه عشق و حالی و سرگرمی.... الان اگه ازدواج کنی حسرت اینا رو دلت می مونه و زن بگیری دیگه نمی تونی خوشی کنی و عقده می شه برات و یه عمر حسرت می خوری که چرا مجردی نکردی....الان هم اگه بری جایی خاستگاری دست رد به سینه ت می زن و الان بچسب به کار خودت و تفریحات!»
والا من خودم حیرون موندم چه کنم برای اولین بار توی زندگیم ! همیشه خودم تصمیم قاطع می گرفتم توی زندگیم و هیچ وقت هم پشیمون نشدم و خدا رو شکر تا الان با عنایت خودش به تمام اهدافم رسیدم.... ولی توی این یه مورد جدا موندم... اینه که الان از شماها دوستان و سروران گرامی سوالمو پرسیدم، بلکه از این برزخ بسی تاریک رها بشم و از « از ظلمات الی النور» رهسپار شم!!! (D:) و بقیه خان ها رو سپری کنم!
بابت نحوه نگارش متن هم شرمنده اخلاق ورشیه سروران گرامی...
تشکر
یه سوال دارم که دوست دارم نظرات دوستان بزرگوار رو بدونم چون مطلبی هست که ذهنمو درگیر کرده...
پسری 26 ساله و ناپخته هستم و فارغ التحصیل مهندسی برق . از 16 سالگی که به قول معروف دست چپ و راستمو تشخیص دادم، در حال تلاش بودم؛ حالا یا درس خوندن یا کار پاره وقت و یه ته مونده ای نصیب شدن ... تا رسیدم به خان اول شاهنامه یعنی کنکور!!! خدا رو شکر و با عنایت خودش، خان اول رو همونطور که مد نظر مبارک بود رد کردم، روزگار در دانشگاه هم به خیر و خوشی و خنده سپری شد تا به خان دوم که کابوس شبانه و روزانه رسیدم؛ سربازی! خان دوم هم با الطاف خدا و صد البته با فراز و نشیب های بسیار، همون طور که مد نظر مبارک بود سپری گشت، اونم چه گشتنی!
بعد از گذشت از خان دوم؛ در حالی که از شعف بسیار نزدیک بود سکته کنم، با کلی آرزو و نقشه کشیدن برای آینده و رویارویی با خان های بعدی به آغوش پر مهر خانواده برگشتم ( داخل پرانتز عرض کنم که تقریبا از همون اوایل خان دوم در آغوش خانواده بودم، چون که سربازیم افتاده بود شهر خودمون! D:).
متاسفانه تمامی امید و آرزوهام نابود شد چرا که بلافاصله متوجه شدیم که سرطان مادر مرحومه م عود کرد و یکسال تمام هم و غممون شفای مادرم بود، در نهایت مادرم بر اثر سرطان فوت کرد، و الان 7 ماهه از این واقعه می گذره.
توی این 7 ماه من بودم و یه پدر افتاده حال ... تمام تلاشمو کردم که خودمو جمع کنم؛مخصوصا از نظر روحی روانی ... یه جایی به مدت 5 ماه موقت مشغول شدم، در نهایت با یکی از دوستام یه شرکت برای خودمون ثبت کردیم و الان داریم کار خودمون رو راه اندازی می کنیم که فکر می کنم دو سال باید خاک بخوریم تا به نتیجه برسیم. در کل توی این ده سال باور کنین حتی کوچیک ترین تفریح و یا مسافرتی نداشتم که روحیه م یه کم عوض بشه.
و اما سوال اصلی...
ما هر چی می کشیم از دست این اطرافیانه ... یه سری اطرافیان اومدن می گن که:« وقت ازدواج کردنه و بسه دیگه، از یه طرفی هم میگن پولاتو جمع کن و خرج نکن که برات آستین بالا بزنیم»؛ و وقتی با نظر مثبت من مواجه میشن نظرشون یهو عوض می شه و می گن:« آخه تو که پولی،چیزی نداری که بخوایم بریم جلو!!!!!!!!!!!!!»
والا من نمی دونم فاز اینا چیه!!؟؟؟ (O_o) درثانی این هزینه تراشیایی که اینا انجام دادن و من حساب کردم باید تا 5 سال دیگه فقط نون خشک و آب بخورم و پول پس انداز نمایم!!!!
عده ای دیگر از اطرافیان دلسوز می فرمایند:« که برو بابا الان می خوای ازدواج کنی که چی بشه! ده سال نه تفریحی کردی، نه عشق و حالی و سرگرمی.... الان اگه ازدواج کنی حسرت اینا رو دلت می مونه و زن بگیری دیگه نمی تونی خوشی کنی و عقده می شه برات و یه عمر حسرت می خوری که چرا مجردی نکردی....الان هم اگه بری جایی خاستگاری دست رد به سینه ت می زن و الان بچسب به کار خودت و تفریحات!»
والا من خودم حیرون موندم چه کنم برای اولین بار توی زندگیم ! همیشه خودم تصمیم قاطع می گرفتم توی زندگیم و هیچ وقت هم پشیمون نشدم و خدا رو شکر تا الان با عنایت خودش به تمام اهدافم رسیدم.... ولی توی این یه مورد جدا موندم... اینه که الان از شماها دوستان و سروران گرامی سوالمو پرسیدم، بلکه از این برزخ بسی تاریک رها بشم و از « از ظلمات الی النور» رهسپار شم!!! (D:) و بقیه خان ها رو سپری کنم!
بابت نحوه نگارش متن هم شرمنده اخلاق ورشیه سروران گرامی...
تشکر
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۱۹۰۴ بازدید توسط ۱۳۷۲ نفر
- دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵ - ۲۲:۱۵