سلام
من یه دختر ۱۸ سالم. قضیه اینکه پدر و مادرم فکر می کنن که خودشون حقن و اصرار دارن که من رو هم شبیه خودشون کنن.
خانواده ام تقریباً مذهبی هستند (توی یه مسایلی خیلی باز رفتار می کنن ولی توی یه سری مسائل از تعصبی هاش هم بدترن). من خودم توی بچگی شبیه خانواده ام بودم. (که رفتارهام به قطع چه رفتارهای خوب و چه بد تقلید بدون فکر بود از پدر و مادرم و اقوام).
ولی هرچی که بزگتر شدم و به خودم و زندگیم و معیارام فکر میکردم متفاوتتر شدم نسبت به گذشته ام. که به قطع دوستانم تاثیر زیادی روی من داشتن از این باب.
من اصلاً بحثم این نیست که کی درست میگه کی غلط. بحث این اجباریه که پیش اومده و پدر و مادرم قصد دارن منو به زور شبیه خودشون کنن..چون ما همیشه توی خانواده مون حق انتخاب داشتیم و واقعاً الآن نمی تونم اینطوری یه چیز تحمیل شده نسبت به خودم رو تحمل کنم.
از نمونه رفتارهایی که منو عذاب میده اینه:
ما از بیرون خانواده موفقی جلوه میکنیم (که واقعاً شاید هستیم. نمی دونم!). ولی از درون خانواده خیلی بحث هست. پدر و مادرم خودشون رو عامل موفقیتهای ما می دونن و همیشه به این موضوع اشاره می کنن. (به قطع شاید اگر کمکهای پدر و مادرم نبود الآن من و خواهر برادرم اینجا شاید نبودیم. ولی طوری که پدر و مادرم تلاشهای ما رو هیچ می کنن و خودشون رو عامل اصلی می دونن واقعاً عذاب آوره!)
من توی گرایش های سیاسی اگر بحثش پیش بیاد منتقد هستم. اما پدرم سینه چاک نظام هستند و طوری هستند که انگار هیچ ایرادی نباید گرفته بشه. من عموماً بحث نمی کنم و ساکت می مونم که بحث و دعوایی پیش نیاد و پدرم دلخور و ناراحت نشن. اما گاهی اوقات واقعاً حرصم رو در میارن. و وقتی انتقاد میکنم به چشم یه خائن بی دین بهم نگاه می کنن و گاهاً بحث می گیره.
سر پوشش منم خیلی بحث داریم. (من واقعاً واقعاً خیلی معقول و پوشیده و شیک می پوشم. خودم از پوشیدن لباس های تنگ و زننده خوشم نمیاد. نه به خاطر پسران! کلاً خوشم نمیاد.) اما خلاصه اینکه زیاد باب میل خانواده نیست!
من و خواهر بردارم خیلی اخلاقها و عادتهای بدی داریم که نمی تونم کتمان شون کنم. مثلاً توی کارهای خونه هیچ کمکی نمیکنیم (که اینم شاید مقصر تا حدودیش پدر و مادرم بودن. هیچ وقت اجازه ندادن کمک شون کاری کنیم و همیشه میگفتن تو درس بخون ما خوشحال تریم. و کلاً این کار خونه نکردن و صرفاً انجام کارهای شخصی عادت شده برامون. هر چند که خودمم قبول دارم باید آدم شیم و تغییر رویه بدیم. که البته من توی این زمینه از همه بیشتر کمک پدر و مادرم هستم.)
خواهرم خیلی پای گوشیشه. اصلاً به تغذیه اش اهمیت نمی ده و به خودش نمی رسه. و برادرم هم نقاط ضعف خودش رو داره.
و مادرم همیشه در حال دعوا کردن و گوشزد کردن این چیزها به ماست. خیلی زیاد حرص می خوره. طوری که اذیت می شه. و خودش رو فداکار تلقی می کنه که من دارم حرص شما رو می خورم. با اینکه من بارها و بارها بهش گفتم با این حرص خودنا و غر زدناش چیزی رو تغییر نمی ده و خاهر برادرم اگر بخوان تغییر کنن خودشون باید بخوان. و این رفتار مادرم صرفاً جو خونه رو متشنج می کنه و باعث می شه همه بیشتر ترجیح بدن وقت شون رو توی اتاق به تنهایی سپری کنن تا بیان بیرون!)
در کل من همیشه سعیم بر اینه که همیشه ساکت باشم و بی تفاوت نسبت به تمامی حرفها بگذرم و چیزی رو ادامه ندم و در صلح و آرامش همگی (هم من و هم خانواده) تفاوت های طرفین رو قبول کنیم و زندگی مون رو کنیم. اما پدر و مادرم کاملاً مخالف این عقیده هستند. و کلاً تا شبیه خودشون نشم ول کن نیستن. حتی اگر من حرفی هم نزنم مادرم خودش میاد توی اتاقم و مثلاً میگه بیا در مورد مهاجرت یا فلان گرایش سیاسی و... حرف بزنیم. (هدف شون اینکه غیر مستقیم از زیر زبونم تفکراتم رو ببینن چی هستند و ببینه وارد خط فکری شون شدم یا نه!)
مشکل اینجاست که مادرم خودشون رو خیلی روشنفکر می دونن (به خاطر این عقیده اش زیاد پاپیچ مون می شه و سعی می کنه باهامون حرف بزنه). اما موقعی که بر خلاف میلیش چیزی که واقعاً قبول دارم رو بگم. دعوا می شه. دعوا نه! دعواااااا!
و اینکه من نمی تونم ادای چیزی که نیستم رو در بیارم و اون طوری زندگی کنم که خانواده می خوان. چون اون نیستم!
و کلاً می خوام بپرسم آیا کسی مثل بوده؟ چه کار کردین برای حل مشکل؟ مشاوره برم کمک می کنه؟
(و لطفاً نگین تحمل کن برو دانشگاه و دوری و دوستی کن. چون واقعاً دلم نمی خواد از خانواده ام بزنم. دوست دارم خانواده داشته باشم و با هم باشیم. مگر اینکه مجبور شم قید خانواده ام رو بزنم.)
و اینم بگم که من قبلاً تمامی این حرفها رو به پدر و مادرم زدم. بهشون گفتم بیاین تفاوت ها رو قبول کنید. به چشم یه آدم... بهم نگاه نکنین! بی خیال بشید و.....
(بخدا حاضرم شرط ببندم من اگر دختر خانوادههای همکاسی هام بودم منو روی سرشون میذاشتن. این قدر که دختر خوب و مودب و محترمیم! حیف که خانواده قدر نمی دونن!)
و نکته دومم این بود:
هیچ وقت حسرت زندگی بقیه رو نخورید! هیچ وقت! (همون طور که بالا گفتم ما خانواده خیلی موفقی از بیرون جلوه میکنیم. خیلی ها حتی به زبون گفتن که پدر و مادرم الگو شون هستند. اما هیچکس نمی دونه که ما از درون داریم چه عذاب هایی تحمل میکنیم و چقدر همه اذیت هستیم! من آدمی بودم که جون میدادم برای پدر مادرم. و الآن به حد رسیدم که ازشون تقریباً متنفرم و تحمل شون رو ندارم!)
و لطفاً نیاید بگید قدر خانواده ت رو بدون! چون می دونم. ولی واقعاً بیشتر از این هم نمی تونم این حد از فشار و روی اعصابم رژه رفتن رو تحمل کنم.
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)
- ۱۴۵۸ بازدید توسط ۱۱۱۷ نفر
- پنجشنبه ۱ تیر ۰۲ - ۱۱:۴۱